,

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

“یاکریم در لانه‌ی ساختگی‌ام بچه به دنیا آورده است. این شاید دهمین یاکریمی باشد که در این لانه‌ی ساختگی مادر شده است. چه کسی گفته است چیزهای ساختگی خوب نیستند؟
نمی‌دانم چرا از صبح بلند بلند می‌خواند.

حبوبات را اگر یک شب فریز نکنی حتما خراب می‌شود.

یادم باشد غذایی که برای سگ ها کنار گذاشته‌ام را بردارم.

هنوز از اتفاق دیروز متعجبم و پاسخی برایش ندارم.

مادر سفارش کرده است برایش وسیله برداریم.

این سرفه‌ی لعنتی پس کی قرار است بی‌خیالم شود؟”

همه ی اینها در کمتر از یک دقیقه از ذهنم می‌گذرند.

چشمانم اشک می‌زند از اینکه چرا بعد از این همه سال هنوز خیلی چیزها برایم روشن نیست.

نمِ اشک با یکی دو فکر دیگر تبدیل به سیلاب می شود.

زیاد وقت ندارم، باید سریع آماده ی حرکت شوم اما دلم سکون می خواهد.

چند روز پیش با یک حساب سرانگشتی دیدم هجده سال است که در حرکتم. تازگی‌ها هفته ای چند بار جا‌به‌جا می‌شوم. ساک وسایلم همیشه یک جایی گوشه‌ی اتاق است. نمی‌دانم چه بخشی در من هست که بعد از هجده سال هنوز به مقصد نرسیده و مرا به دنبال خودش می‌کشاند.

یاد گرفته‌ام که با جریان زندگی همراه شوم و اجازه دهم مرا با خود به هر کجا که می‌خواهد ببرد.
اما اعتراف می‌کنم که گاهی دلم می‌خواهد کنار جاده توقف کنم و غروبِ زیبای لعنتی را بی‌ دغدغه‌ی رفتن تماشا کنم.
اعتراف می‌کنم که گاهی دلم نرفتن می‌خواهد.

همه‌ی این فکر‌ها در حالی در سرم می‌چرخند که مشغول جمع کردن وسایلم هستم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم:

“ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست”

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *