این مکان مجهز به هیچ کوفتی نیست… خودت آدم باش

نخندی هم می‌گذره، اما اگه بخندی خوش می‌گذره

وقتی می‌خواستم شنا یاد بگیرم چون می‌دانستم که در این حوزه بسیار مستعد و توانمند هستم مربی خصوصی گرفتم که خدایی نکرده استعدادهایم زیر دست و پای گروهی از افراد کم‌استعداد و دست‌وپا‌چلفتی له نشوند.

مربی‌ام دختری هجده ساله بود؛ بسیار قوی و تنومند، قهرمان شنا و صاحب چندین مدال. ده سال جوان‌تر از آن روزهای من بود، من در مقابلش دو پاره استخوان بودم که دوران میانسالی را می‌گذراندم.

بخشی از تمرین قاعدتن مربوط می‌شد به تنفس. مربی می‌گفت «مریم، وقتی میری زیر آب نفس‌گیری کن.» من هم بیرون از آب، شکم و دیافراگم و ریه و لپ و هر جایی که می‌شد در آن هوا ذخیره کرد را پر می‌کردم و وقتی می‌رفتم زیر آب همه را در همان نقاطْ سفت و محکم نگه می‌داشتم. فکر می‌کردم وقتی می‌گوید نفس‌گیری کن یعنی باید نفسم را نگه دارم. (گفتم که خیلی مستعد بودم).

مربی دوباره می‌گفت «مریم من نمی‌بینم زیر آب نفس‌گیری کنی.» و من بیشتر نفسم را نگه می‌داشتم طوری که سیاه و کبود بیرون می‌‌آمدم. اگر کمی بیشتر تاکید می‌کرد احتمالن جنازه‌ام روی آب می‌آمد.

بعد از دوره‌ی مقدماتی برای اینکه استعدادهایم بیشتر شکوفا شوند در دوره‌ی پیشرفته هم شرکت کردم که به همان منوال پیش می‌رفت. اواخر ترم بود که بالاخره فهمیدم که باید زیر آب هوا را از بینی‌ام خارج کنم و به این کار می‌گویند نفس‌گیری. واقعن حس می‌کنم در انتخاب اسم کمی عجول بوده‌اند، وگرنه حتمن می‌توانستند اسم متناسب‌تری برای این حرکت انتخاب کنند که تا این اندازه دوگانه نباشه.

این کج‌فهمی باعث شد تنها شنایی که در آن خوب بودم کرال پشت باشد.

دفعه‌ی بعدی که فکر کردید در چیزی استعداد ندارید نگاهی دوباره بیندازید، شاید چیزی را بد گفته‌اند یا بد فهمیده‌اید.

الهی شکرت…

بچهْ چکمه‌های قرمزش را پوشیده است و کلاه بافتنی قرمزش هم تا روی چشمش آمده است، طوریکه چشم‌هایش پیدا نیستند،‌ در همان حال در چاله‌های پر از آب و گِل شلپ و شلوپ می‌کند.

من از بچه‌ها وحشت دارم؛ نمی‌دانم چرا حس می‌کنم در عین حال که وجهی معصومانه و صاف و روشن دارند وجهی شبیه به یک خون‌آشام هم در درون آن‌‌ها هست که کافیست غفلت کنی تا گردنت را گاز بگیرند و خونت را بمکند. راستش حتی این وجه را بسیار پررنگ‌تر می‌بینم و حس می‌کنم آن یکی وجه در واقع نقابی است تا ما متوجه‌ی این یکی نشویم.

هیچوقت نمی‌دانی عکس‌العملشان چیست و حرکت بعدی‌شان چه خواهد بود. از هیچ چیزشان مطمئن نیستی و این عدم اطمینان حسی شبیه به برزخی دلهره‌آور را به آدم می‌دهد. همیشه تلاش می‌کنم فاصله‌ام را با بچه‌ها حفظ کنم و همیشه هم در تله‌ی آن‌ها گیر می‌افتم. باور کنید که حتی نگاهم را از آن‌ها می‌دزدم، می‌ترسم که با بچه‌ها چشم در چشم شوم و تبدیل به طعمه‌ی بالقوه‌ای برای این خون‌آشام‌های کوچک گردم.

راستش با وجود تمام تلاشی که برای گریختن از آن‌ها می‌کنم اغلب به دامشان می‌افتم؛ یک بار وسط یک مهمانیِ واقعن پر سر و صدا بچه‌ای از بغل مادرش به بغل من آمد و درحالیکه من آن وسط می‌رقصیدم روی شانه‌ی من به خواب عمیقی فرو رفت. تمام این اتفاق در کمتر از یک دقیقه افتاد طوریکه من فرصتی برای هیچ انتخابی نداشتم. با کودکی خوابیده در آغوشم به رقصیدن ادامه دادم. تانگویی عاشقانه بود اما گریز‌ناپذیر. انگار که در اتوبوس کسی سرش را روی شانه‌ی تو گذاشته باشد و تو مجبور شوی از اینجا تا اصفهان تکان نخوری که خواب او را مختل نکنی. یک جور نوع‌دوستی اجباری که در آن گیر افتاده‌ای. احتمالن اسمش را می‌گذاری عمل خیرخواهانه، شاید هم پیش خودت حس کنی که چیزی در تو بوده که برای این کار خیر انتخاب شده‌ای، اما تضمین می‌کنم که صرفن گیر افتاده‌ای، اگر دوست داری خودت را گول بزنی که درد خشک شدن را راحت‌تر بپذیری اشکالی ندارد، اما لطفن به خودت نگیر.

یک بار دیگر دخترکی را دیدم که به حق شیرین و خواستنی بود، یادم نمی‌آید به او چه گفتم اما یادم هست که به دهانش اشاره کرد و به من رساند که شکلات در دهانم است و با دهان پر نمی‌توانم صحبت کنم. من روی زانوهایم نشسته بودم تا هم‌قد او شوم، وقتی شکلاتش را خورد بی‌هوا خودش را پرت کرد در بغلم و مرا سفت چسبید. واقعن انتظار هر حرکتی را داشتم به جز این یکی، دوباره رکب خورده بودم. آنقدر محکم بغلم کرده بود که مادرش با تعجب به این صحنه نگاه می‌کرد و به زور او را از بغلم بیرون آورد.

متاسفانه آنقدر زیرک نیستم که در دام نیفتم، اما آن‌ها هم واقعن کارشان را بلدند و من واقعن از این کاربلدهای به ظاهر فسقلی می‌ترسم.

الهی شکرت…

بچه بی‌هوا مرد را صدا می‌زند: «آقا، آقا». مرد می‌گوید بله؟ بچه می‌گوید «این چنگال رو می‌کنم تو کونت.»

مرد که می‌داند بچه از این حرف‌ها می‌زند بی‌آنکه معنی‌اش را بداند و برای اینکه به ماجرا دامن نزند می‌گوید «باشه» (در واقع به قیمت فرو رفتن چنگال در کونش به ماجرا فیصله می‌دهد.)

من که شاهد صحنه هستم و می‌دانم بچه دلش می‌خواهد خانم متشخصی جلوه کند می‌گویم «یه خانوم بی‌شخصیت حرف زشت نمی‌زنه». سریع خودش را جمع و جور می‌کند و یک پایش را روی دیگری می‌اندازد و می‌گوید «ببخشید… چنگال رو می‌کنم تو کونت حرف زشتیه».

در درون می‌خندم. اگر چند سال قبل بود نگران آینده‌ی بچه می‌شدم، یا کم‌کاری پدر و مادرش را زیر سوال می‌بردم یا می‌گفتم بچه‌ این حرف‌ها را از کجا یاد می‌گیرد و چرا کسی حواسش نیست.

این روزها اما اصلن نگران یا ناراحت نمی‌شوم، می‌دانم که این یک زندگی تازه است که به طریق خاص خودش پیش می‌رود، می‌دانم که صدها بچه‌ی مودب بوده‌اند که در بزرگسالی واقعن چنگال را در کون خیلی‌ها فروکرده‌اند و صدها بچه‌ی ظاهرن بی‌ادب هم بوده‌اند که خیرشان به جهان رسیده است.

و اما ورای همه‌ی این‌ها، می‌دانم هیچ چیز آنقدر‌ها واقعی نیست که نگران‌کننده باشد.

الهی شکرت…

پرورش آووکادو | مریم کاشانکی

این اولین تجربه‌ی آووکادویی من است که ظاهرن با موفقیت پیش می‌رود. در عمرم یک عدد آووکادو‌ خوردم آن را هم مجبور کردم که جوانه بزند و خودش را گسترش دهد که خدایی نکرده ضرر نکرده باشیم.

تازه همان یک عدد را هم خودم نخریده بودم، اگر خودم برایش هزینه کرده بودم حتمن مجبورش می‌کردم هر روز برایم قهوه دم کند.

الهی شکرت…

یکی از همین روزهای سرد زمستانی، پسر همسایه فقط با یک شورت در بالکن ایستاده بود، درحالیکه من در خانه جوراب پشمی پوشیده بودم و لباس بافتنی به تن داشتم.

البته میزان چربی بدنش خیلی بیشتر از من بود اما به هر حال جسارتش هم قابل تحسین بود؛ هم برای لخت بودن در سرما، هم برای لخت بودن در بالکن، هم برای لخت بودن با چربی فراوان، هم برای لخت بودن به طور کلی.

لخت بودن از آن مواردی است که همیشه وِلوله به پا می‌کند و همه را به جان هم می‌اندازد، یا جنگ به پا می‌کند و خونریزی راه می‌اندازد.‌ در کمترین حد ممکن هم مغز آدم را تحریک می‌کند به نوشتن.

کمتر اتفاقی در زندگی چنین خاصیتی دارد که به هر حال واکنشی را در پی داشته باشد؛ در هر حالتی و از طرف هر کسی.

اگر کسی پیش چشمت زمین بخورد آنقدر به هم نمی‌ریزی که اگر لخت باشد؛ در حالت دوم یا دست و پایت را گم می‌کنی، یا خجالت می‌کشی، یا تحریک می‌شوی، یا فرار می‌کنی، یا دنبال می‌کنی… به هر حال یک کاری می‌کنی در همان لحظه.

اما وقتی کسی زمین می‌خورد مدتی طول می‌کشد تا مغزت فرمان دهد که این یک اتفاق عادی نبوده است و نمی‌شود از کنارش راحت‌ گذشت و باید عکس‌العملی نشان داد، اگر به خودت بود احتمالن سرت را هم نمی‌چرخاندی، رد می‌شدی و می‌رفتی.

آرنج‌هایش را روی نرده‌های سرد گذاشته بود و وزن بدنش را روی آن‌ها انداخته بود و خیابان را نگاه می‌کرد. آنقدرها برایم صحنه‌ی جذابی نبود، از کجا این را می‌فهمم؟ از آنجاییکه متوجه‌ی رفتنش نشدم، قهوه‌ای که روی حرارت داشتم برایم جذاب‌تر بود.

این را نمی‌گویم که ادای آدم‌های محجوب را دربیاورم که اصلن نیستم، اما شیفته‌ی تنانگی هم نیستم، یک جایی هستم در وسط این‌ها، بنابراین اگر کسی پیش چشمم زمین بخورد و دیگری لخت شود، بعد از نگاهی تقریبن گذرا به فرد لخت‌شده و حصول اطمینان از اینکه چیزی را از دست نخواهم داد به سراغ فرد زمین خورده می‌روم.

قاعدتن این دو را برعکس انجام نخواهم داد، چرا؟ چون آن کسی که زمین خورده فعلن‌ همان‌جا هست، اما آن کسی که لخت شده ممکن است یک لحظه‌ی دیگر آنجا نباشد. بالاخره عقل را به آدمیزاد داده‌اند که همین‌جور وقت‌ها به کار بیاید دیگر.

الهی شکرت…

یک بابایی در تلویزیون، تبلیغ وسیله‌ای برای دفع حشرات را می‌کند که با ایجاد صداهایی خارج از محدوده‌ی شنوایی انسان آن‌ها را می‌تاراند.

آن وسط‌ها خوشمزه‌بازی هم درمی‌آورد و اسمی هم از موش‌ها می‌برد و بعد می‌گوید البته موش‌ حشره نیست، ولی این اختراعِ ما مثل چوب در ماتحت او هم فرو می‌رود و جان به سرش می‌کند تا دیگر غلط بکند آن حوالی بپلکد.

یک جایی هم می‌گوید «وجود حشرات در طبیعت اشکالی ندارد»، منظورش این است که اگر در طبیعت باشند مشکلی نیست، اما در خانه‌ی ما نباید باشند.

تصمیم دارم پیدایش کنم و مراتب قدردانی‌ام را به اطلاعش برسانم که گفته اشکالی ندارد، چون تمام حشرات جمع کرده بودند و داشتند از طبیعت می‌رفتند، او که اجازه‌ی ماندنشان را صادر کرد دوباره بند و بساطشان را پهن کرده‌اند، و چقدر خوشحالم که حشرات هم تلویزیون تماشا می‌کنند.

چیز جان، تو خانه‌ات را وسط طبیعت ساخته‌ای، بعد می‌گویی بودن حشرات در طبیعت بلامانع است؟ تا همین پنجاه سال پیش نصف مملکت ما طبیعت بود، حالا ما وسط آن‌ها هستیم یا آن‌ها وسط ما؟

واقعن که الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم در خانه وقتی سبزی‌خوردن می‌خورم سبزی را با مشت برمی‌دارم و یک مرتبه در دهان می‌گذارم، درحالیکه لِنگ شاهی و ریحان تا مدتی بیرون دهانم آویزان است و ذره ذره آن را به داخل می‌کشم، اما وقتی پیش دیگران سبزی می‌خورم یکی یکی برمی‌دارم و ساقه‌ی اضافی را هم جدا می‌کنم که خدایی نکرده چیزی آویزان نشود.

وقتی جایی می‌روم ترجیح می‌دهم کلن میوه نخورم، چون میوه خوردنِ شایسته و متمدنانه با آنچه من هستم فرسنگ‌ها فاصله دارد؛ من دوست دارم آن سیب جذاب را گاز بزنم نه اینکه پوستش را دور تا دور صاف و مرتب بگیرم.

وقتی پرتقال پوست می‌کنم آب از کنار دستم راه می‌افتد و تا آرنجم پیش می‌رود.

کیوی را مگر پوست می‌کنند؟ (انصافن در خانه هم بیشتر وقت‌ها پوستش را می‌کنم،‌ فقط روی بیشتر وقت‌ها تاکید می‌کنم که دروغ نگفته باشم.)

این مثال‌ها را می‌توانم تا فردا ادامه دهم.

آن‌طور که پیش خودم هستم با آن‌طوری که پیش دیگران هستم گاهی آنقدر تفاوت دارد که مغزم یکی بودن این دو شخصیت را باور نمی‌کند، باید مدارک شناسایی نشانش دهم که باور کند این همان قبلی است. (متاسفانه عکس روی کارت ملی هم که کلن یک شخصیت سوم است، بیچاره مغزم.)

الهی شکرت…

بعضی آدم‌ها در بعضی موقعیت‌ها قرار نیست بمیرند، یعنی مطمئنی که نمی‌میرند؛ مثلن فیلمی که «رایان گسلینگ» و «آنا دی آرمس» در آن بازی می‌کنند پُرواضح است که مرگ برای این شخصیت‌ها تعریف نشده است؛ حتی اگر بدون چتر نجات از داخل هواپیما بیرون بپرند یا مورد اصابت دو گلوله و دوازده ضربه‌ی چاقو قرار بگیرند.

اگر فیلمنامه‌نویس خیلی جسور باشد نهایتن بوسه‌ی آخر داستان را از آنها دریغ می‌کند، اما زنده ماندن که حق مسلم‌شان است.

اما اگر یکی از ما به جای آنها بودیم، به راحتی با اولین مشت مرده بودیم چون قطعن به گیج‌گاهمان می‌خورد، از بس که گیجیم و معلوم نیست لای دست و پای اراذل و اوباش چه می‌کنیم.

روس‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند که می‌گوید «کسی که قرار است غرق شود، هرگز سقوط نمی‌کند.» یعنی برای مردنِ هر کس شیوه‌ای در نظر گرفته شده است و غیر از آن اتفاق نمی‌افتد.

برای این شخصیت‌های جذاب هنوز شیوه‌ای لحاظ نشده است، اما برای ما یک لیست پنجاه تایی در نظر گرفته‌اند که از هر کدام جان سالم به در ببریم توسط دیگری بلعیده خواهیم شد.

ما اگر زمین بخوریم سه هفته بستری می‌شویم، اما آنها بعد از دومین گلوله چهل و پنج کیلومترِ دیگر به دویدن ادامه می‌دهند؛ مثل وقتی که چراغ بنزین روشن می‌شود و ماشین چند کیلومتر دیگر هم راه می‌رود.

مرگ با ما سرِ شوخی ندارد یا اگر هم دارد شوخی‌هایش مرگ‌بارند.

الهی شکرت…

بر کسی پوشیده نیست که من عاشق میوه‌ام؛ هر چیزی که حتی شبیه به میوه باشدْ دست و پایم را شل می‌کند، این شیفتگی از طفولیت با من است؛ برایم تعریف کرده‌اند که وقتی به زحمت می‌توانستم بنشینم یا چیزی را در دهانم بگذارم پابه‌پای شوهرخاله‌ام (که او هم عاشق میوه بود) یک دیس میوه را می‌خوردم.

حالا در میان این همه میوه که هر کدامشان جذاب‌تر از دیگری هستند انتخاب اولم سیب است، فرقی هم نمی‌کند که چه سیبی باشد. البته شاید یک روز از ظرف میوه، نارنگی را انتخاب کنم اما حتی همان موقع هم قلبم با سیب است. (یادم می‌آید آخرِ کتاب دزیره نوشته شده بود: «دزیره کلاری نخستین عشق ناپلئون بود.» ایشان عشق‌های دیگری هم داشتند اما آن یکی، عشق نخستین بود. سیب هم برای من همین‌طور است، به سایر میوه‌ها هم عشق دارم اما او عشق نخستین است.)

خیلی خوب به خاطر می‌آورم که در نوجوانی درحدفاصل یک شب تا صبح، پنج کیلوگرم سیب را بلعیدم (بر اساس یک داستان صد درصد واقعی). مادر همیشه می‌گفت این سیب‌ها را به خاطر تو خریده‌ام، پدرْ چهل نهال سیب را به خاطر دل من کاشت.

با توجه به این سوابق، من می‌توانم سیب خوردن کل بشریت را گردن بگیرم، یعنی آن اولین سیبی که خورده شد و کار ما را به اینجا کشاند را من شخصن گردن می‌گیرم؛ خوب کردم خوردم، می‌خواستند کدو را ممنوع کنند تا ببینید کسی خطا می‌کند یا نه. سیب را که نمی‌شود ممنوع کرد عزیز جان، آزمایش هم حد و اندازه‌ای دارد، با اعصاب و روان آدم بازی می‌شود. نمی‌شود که جنیفر لوپز را بگذاری آن وسط و بعد توقع تقوا داشته باشی.

الهی شکرت… والله…

سیب چروکیده و خسته اما هنوز زیبا

رابطه گاهی بوی جوراب نشسته می‌دهد.

اما تو جورابت را چون کثیف شده‌ است دور نمی‌اندازی، بلکه آن را می‌شویی.

بعضی استعاره‌ها به طرز عجیب و غریبی در ذهن آدم شکل می‌گیرند و جا می‌افتند؛ مثلن پرده‌ی پلاستیکی آویزان در حمام‌ها همیشه آدم را به یاد قتل و تجاوز می‌اندازد، از بس که در فیلم‌ها هر بار پرده‌ی پلاستیکی کنار رفته است بعدش یک قتل یا تجاوز صورت گرفته است. البته خیلی از قتل‌ها هم در خیابان‌ها، در تخت‌خواب‌‌ها، در ماشین‌ها،‌ در مکان‌های عمومی یا جاهای دیگر رخ داده‌اند اما فقط پرده‌ی پلاستیکی حمام مترادف شده است با قتل و تجاوز.

شاید به این دلیل که آدم‌ها در حمام تمامن عریان و بی‌دفاع‌اند (البته می‌توانند سنگ‌پا را به سمت قاتل پرتاب کنند اما احتمالن مغزشان جواب نمی‌دهد و محکوم به مرگند. نمی‌دانم چرا هر وقت می‌خواهم در مورد موضوعی جدی بنویسم سر از کوچه پس کوچه‌های لودگی در می‌آورم. انگار هیچ چیزی دیگر برایم آنقدر جدی نیست که در موردش جدی بنویسم.)

برگردیم به صحنه‌ی وحشت.

امیرکبیر را هم در حمام کشته‌اند. انگار که یک جورهایی دست حمام‌ها به خون آغشته است. انگار که با قاتل‌ها هم‌دست‌اند که در زمان مقرر قربانیان را به درون خود بکِشند تا کشته شوند.

حتی در همین سینمای خودمان هم با وجود تمام محدودیت‌هایی که در نشان دادن حمام و متعلقاتش وجود دارد در فیلم «فروشنده‌»ی اصغر فرهادی چنین اتفاقی در پس پرده‌ی پلاستیکی حمام افتاد‌.

البته خیلی از عشق‌ها هم در حمام‌ها شکل گرفته‌اند؛ مثلن همین چند وقت پیش آقای بن افلک در حمام از خانم جنیفر لوپز خواستگاری کرد.

خیلی از ایده‌ها و اکتشافات هم در حمام‌ها رخ‌ داده‌اند؛ مثلن همین متن در حمام و همزمان با کنار زدن پرده‌ی پلاستیکی در ذهن من شکل گرفت.

اما هنوز هم استعاره‌ی پرده‌ی پلاستیکیِ حمام در ذهن ما پررنگ است.

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم زیاد حمام نروید، حمام برای سلامتی‌‌تان مضر است.

یا اگر می‌خواهید بروید مطمئن شوید که وسط فیلم‌نامه‌ی یک نویسنده‌ی بیمار نیستید یا مطمئن شوید که یک پایتان وسط یک ماجرای مافیایی گیر نیست، اگر هیچکدام از این‌ها صادق نیست لااقل مطمئن شوید که پرده‌ی پلاستیکی در حمام آویزان نیست.

داشتم فکر می‌کردم به اینکه هر موقعیتی در زندگی، هرقدر هم سخت و پیچیده، مثل این است که خلبان یک هواپیمای جنگنده باشی و در محاصره‌ی هوایی دشمن گیر افتاده باشی، به فرض که دشمن روی تو به عنوان یک هدف قفل کرده باشد و الان است که منهدمت کند، هنوز هم برای تو راه فراری وجود دارد؛ تو در نهایت می‌توانی صندلی‌ات را جدا کنی و از هواپیما بیرون بپری و با چتر نجات یک جایی فرود بیایی.

اما تنها مسیری که در آن نه صندلی پرتاب‌شونده وجود دارد و نه چتر نجات، بچه‌دار شدن است. این مسیر، مسیری است که باید با ذهنی آرام و قلبی مطمئن بچسبی به صندلی‌ات و منتظر بمانی تا موشکِ دشمن صاف بخورد به هواپیمای نحیف‌ات و شک نکن که ردیاب دشمن خطا نمی‌کند.

اگر تصمیم داری بچه‌دار شوی به جای یاد گرفتن مهارت‌ فرود اضطراری با چتر نجات که ممکن است در سایر مواقع به دردت بخورد، بر روی مهارت‌های «مردن با عزت» تمرکز کن.