روزانهنگاری – سهشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۱
بعد از صبحانه، ناگهان به ذهنم زد که یک روزهی ۲۴ ساعتهی دیگر هم داشته باشم. نمیدانم چرا به ذهنم زد اما تصمیم گرفتم اجرایش کنم. تا پایان تیر ماه که نقطهی هدف من است چیز زیادی باقی نمانده و من باید تا رسیدن به این نقطهی هدف تمام توانم را بگذارم. البته که برنامهای که در مدت هفت ماه گذشته انجام دادهام قرار نیست یک برنامهی موقتی باشد، بلکه من به چشم یک سبک زندگی جدید به آن نگاه میکنم که برای تمام عمر قرار است ادامه دهم.
اما در طول این مسیر من در حال آزمون و خطا کردن روی بدنم هستم تا ببینم چه روشی بهترین تاثیرگذاری را روی بدن من دارد. به همین دلیل هر بار نقاط هدف را مشخص میکنم و تا رسیدن به آن نقاط روشهای جدید را با جدیت دنبال میکنم، سپس با توجه به نتیجهی آزمایش، تصمیمگیری میکنم که چطور به مسیر ادامه دهم. (در مورد این سفرِ سلامتی بعدا مفصل مینویسم)
به قول استاد عزیز: «برای رسیدن به هدفت چه چیزهایی را حاضری قربانی کنی؟ از چه چیزهایی حاضری بگذری برای رسیدن به هدفی که داری؟»
من در این مدت از لذتهای بسیار زیادی گذشتم چون هدف مهمی (سلامتی) در ذهنم داشتم. بارها و بارها به طرق مختلف از طرف اطرافیانم مورد انتقاد قرار گرفتم اما نه تنها از مسیر خارج نشدم بلکه هر بار روشهای جدیدتر و بعضا سختتر را هم امتحان کردم و به مسیرم ادامه دادم.
حیرت میکنم وقتی میبینم فردی مثلا دچار بیماری دیابت است، دارو مصرف میکند، بیمارستان میرود، اعضای بدنش را از دست میدهد اما حاضر نیست از لذتِ خوردن بگذرد، یا حاضر نیست در سبک زندگیاش تغییر ایجاد کند.
افراد چاقی که در اطرافمان میبینیم هیچکدام حاضر نیستند لذتِ خوردن را قربانیِ رسیدن به اندام دلخواهشان کنند. میخواهند یک روشی باشد که هم بخورند و هم لاغر باشند. درست است که وقتی هدفی به اندازهی کافی در ذهنت مهم میشود دیگر گذر کردن از خیلی چیزها به لحاظ ذهنی اصلا برایت سخت نیست و به راحتی گذر میکنی اما نمیشود انکار کرد که به هر حال هر مسیری سختیهای خودش را دارد و اگر کسی در مسیری که شبیه مسیر بقیه نیست باقی میماند او دارد از خیلی چیزها گذر میکند.
من بارها در زندگیام برای اجرا کردنِ چیزی که در ذهنم داشتم و فکر میکردم روش درست برای زندگی من است، از چیزهای زیادی گذشتم؛ از خیلی از ترسها، از حرفها و طعنههای دیگران، از روابط بیمار، از بسیاری از لذتها، از خیلی از بهانههایی که ذهنِ هر کسی ممکن است بسازد، از کلیشههایی مثل آبرو، حرف مردم و خیلی چیزهای دیگر.
من نترسیدم که یک روزی بفهمم مسیرم اشتباه بوده و پشیمان شوم، نترسیدم از اینکه بقیه بگویند «دیدی اشتباه فکر میکردی، دیدی سرت به سنگ خورد»، حتی نترسیدم از اینکه واقعا سرم به سنگ بخورد. گفتم من حس میکنم این مسیر برای زندگی من مسیر درستی است و من این مسیر را میروم. شاید هم یک روزی بفهمم که اشتباه فکر میکردم اما اشکالی ندارد، بزرگترین درسها از دل اشتباهات بیرون میآیند و من با همین روند، تک تک فکرهایم را اجرایی کردم.
تصمیمات بزرگِ زیادی برای زندگیام گرفتم که حتی از عواقب بعضیهایشان هیچ اطلاعی ندارم (مثلا مادر نشدن) اما بهای تصمیماتم را، هر چه که باشند پرداخت میکنم و هرگز اجازه نمیدهم حرفها و نظرات دیگران مرا از مسیرم منحرف کنند.
بارها خانمهای تحصیلکرده و کاملا مستقل را دیدهام که مثلا اجازه میدهند پدرشان برای آنها مهریه تعیین کند. شاید حتی خودشان خیلی هم به این موضوع معتقد نباشند اما برای خودشان تصمیمگیری نمیکنند چون میترسند؛ میترسند که نکند واقعا حرف پدرشان درست از کار دربیاید، نکند طرف بد از کار دربیاید و اینها دستشان به هیچ کجا بند نباشد، نکند واقعا به این پول نیاز پیدا کنند و هزار نکندِ دیگر. حاضر نیستند تصمیم بگیرند و هرچه که پیش آمد پای تصمیمشان بایستند؛ اگر بیپول شدند، اگر طرد شدند، اگر طعنه شنیدند…. حاضر نیستند بهای تصمیماتشان را بپردازند، بنابراین ترجیح میدهند اجازه دهند دیگران تصمیم بگیرند تا اگر اشتباهی هم شد گردن همان دیگران بیندازند.
کسانی که مهاجرت میکنند چیزهای خیلی زیادی را قربانی میکنند برای تصمیمشان. به نظر من این افراد لایق داشتن هر چیزی هستند. مهاجرت کردن (حتی اگر در کشور خودت از شهری به شهر دیگری میروی) یکی از سختترین کارهای ممکن است و انسان باید حاضر باشد از خیلی چیزها بگذرد.
اعتراف میکنم که من (که این همه از خودم تعریف کردم) در یک مورد بهای لازم را پرداخت نکردم، آن هم در تمرکز گذاشتن برای رسیدن به آزادی مالی است. به همین دلیل هم هست که هنوز نتایج مورد نظرم را در این زمینه نگرفتهام. اگر کسی میخواهد به آزادی کامل مالی برسد باید حاضر باشد بهای آن را بپردازد و خیلی چیزها را قربانی کند. باید حاضر باشد که تمرکز کند و کار کند، شخصیتش را تغییر دهد، کارهای اضافی را کنار بگذارد، اهدافش را دنبال کند، کارهایی که انجام دادنشان برایش سخت است را انجام دهد. من خیلی وقتها در این زمینه بسیار ضعیف عمل کردهام. همان آدم چاقی بودهام که میخواهد کار نکند و به آزادی مالی هم برسد، تمرکز نگذارد و به هدف برسد. نمیشود عزیزم، ممکن نیست.
یادمان بیاید که وقتی میخواستیم کنکور بدهیم حاضر بودیم تمام مهمانیها و مسافرتها و خوشیها را فدای قبولی دانشگاه کنیم. هر کس بهای بیشتری داد در دانشگاههای بهتری پذیرفته شد.
کلن من به این نتیجه رسیدهام که رفتن در هر مسیری که شبیه مسیر بقیهی افراد نیست همیشه و همواره مستلزمِ پرداخت کردن بها بوده است. در تمام دورانها هر کسی که سعی کرده در هر زمینهای مسیر متفاوتی را پیش بگیرد بهای آن را پرداخت کرده است. دیگران نمیتوانند مسیرهای متفاوت از خودشان را بپذیرند بنابراین همواره تلاش میکنند شما را منصرف کنند. یادم میآید وقتی تصمیم گرفتم در خانه ماهواره نداشته باشم مجبور شدم تا مدتها در مقابل دیگران مقاومت کنم. یعنی حتی چیزی به این سادگی هم نیاز به پرداخت بها دارد. شاید حتی به نظر بهای سنگینی هم نبوده باشد، اما همینکه حرفهای اطرافیان را میشنوی یا مثلا سختی راه را تحمل میکنی، یا تنهایی را، گرسنگی را، خستگی را، ترس را، و هر چیز دیگری را همهی اینها بهایی بودهاند که پرداخت کردهای و هر کسی که بهای لازم را بپردازد لاجرم به هدفش میرسد.
به آرایشگاه رفتم و ناخنهایم را سبز و صورتی کردم و آمدم. خیلی جالب است، رنگهای سبز و صورتی ظاهرا هیچ تناسبی با هم ندارند. اما اگر در تناژهای مناسب استفاده شوند میتوانند خیلی جذاب باشند. دنیای رنگها دنیای شگفتانگیزیست. من فکر میکنم که رنگها را خوب میفهمم.
امروز ناگهان تصمیم گرفتم که وبسایت را یک بروزرسانی اساسی بکنم (منظورم رفتن به نسخههای بالاتر است). طبق معمولِ همیشه سرم را پایین انداختم و رفتم در دل کار و همان اول راه با پیغامهای خطای جانانهای مواجه شدم. وسوسههایی در ذهنم میگفتند که «چرا دنبال دردسر میگردی؟ برگرد به نسخههای قبلی» اما من گفتم بالاخره که یک زمانی این بروزرسانیها باید انجام شوند. موبایلم را روی حالت «مزاحم نشو» گذاشتم و گفتم برو راهحلش را پیدا کن. به لطف خدا فهمیدم مشکل از کجاست. الان هم که میبینید وبسایت قبراق و سرحال در خدمت شماست.
در کار IT همیشه این چیزها پیش میآید، کلن در تمام کارها مشکلاتی پیش میآید. باید ذهنمان را عادت بدهیم به پیدا کردن جوابها به جای پاک کردن صورت مساله. پیدا کردن راهحل همیشه ساده نیست، اما زندگی همیشه معجونی از مشکل و راهحل بوده است و همیشه هم خواهد بود. اما ما چون نمیخواهیم کارهای سخت را انجام دهیم میرویم طلاق میگیریم به جای اینکه دنبال بهبود رابطه باشیم و خیلی مسائل دیگر.
خواهر کوچکم آمده بود اینجا و ما دو سه ساعت بیوقفه حرف زدیم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.