روزانهنگاری – جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازهی دیدن طلوع را نمیداد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن میشود.
دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمانها نیست. همگی با هم به پیادهروی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم.
مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمانها اضافه خواهند شد.
کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم.
امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقتها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بیاهمیت میکنم، از اینکه خیلی وقتها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران میگیرم، از اینکه خیلی وقتها میبینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت میشوم و تمام اینها مرا از صلح درونی دور و دورتر میکنند.
البته که من در بخش اعظمی از زندگیام از صلح درونی فرسنگها دور بودهام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمیدانم. أصلا روند تغییرات من از همینجا شروع شد؛ از جایی که فهمیدم که خودم را دوست ندارم و باید فکری در این مورد بکنم.
حالا بعد از سالها تلاش برای ساختن نسخهی بهتری از خودم انتظار دارم که در این زمینه قدمی به سمت جلو برداشته باشم و نمیگویم هم که برنداشتهام. قرار هم نیست آنچه که در تمام زندگیام بودهام یک شبه تغییر کند. اما به هر حال انتظار بیشتری از خودم دارم. هنوز میبینم که در خیلی از موقعیتها همان آدم قبلی هستم، هنوز همان واکنشها را دارم، همان احساسات بر من غالب میشود، همان ضعفها را از خودم نشان میدهم. با اینکه بسیار بهتر از قبل هستم و این را انکار نمیکنم اما شاید بتوانم بگویم که بیشترین تلاشم را در این زمینه نکردهام.
اگر با همان جدیتی که مثلا در مسیر سلامتی قدم گذاشتم و با هیچ بهانهای از آن خارج نشدم، در مسیر به صلح رسیدن با خود قدم برداشته بودم مطمئنن نتایج بهتری میگرفتم. نهار زرشکپلو با مرغ و قرمهسبزی بود که معلوم بود هر دو تایشان هم خوشمزهاند. من جوجه کباب خوردم. غذای من هم خوشمزه بود و راضی بودم.
عصر هر کس یک کاری میکرد؛ بعضیها چرت میزدند، بعضیها مسابقات جهانی کشتی را دنبال میکردند، بعضیها حرف میزدند، من هم کمی کتاب خواندم و کمی کشتی دیدم درحالیکه تمام مدت از این عدم صلح درونیام عصبانی و ناراحت بودم.
یک سری از مهمانها بعد از ظهر رفتند. بقیه که حدود ۱۵ نفر بودیم به سمت دریا حرکت کردیم. فقط یک زیرانداز برداشتیم و با عجله رفتیم که هوا تاریک نشود. آب آفتاب خورده بود و گرم بود. مسافر کوچک که تا به حال ماسههای خاکستری رنگ ندیده بود فکر میکرد که زمین کثیف است. به او توضیح دادم که بعضی از ماسهها روشن هستند و بعضیها تیره. این صرفا به رنگشان مربوط میشود ولی کثیف نیستند. گفت یعنی اگر برویم لب دریا هم همین رنگی هستند؟ فکر میکرد لب آب باید رنگ ماسهها روشن باشد. بعد از اینکه خیالش راحت شد که همهی قسمتهایش همین رنگی هستند، چون این رنگ طبیعیاش است و کثیف نیست، دیگر بدون نگرانی در ماسهها قدم برمیداشت.
(خیلی وقتها نگران تمیز بودن یا نبودن چیزها و موقعیتهاست. احتمالا به خاطر حساس بودن مادرش است. از خیلی از موقعیتها هم میترسد و به راحتی هم میگوید که میترسد. بسیار محتاط است که این را بیشتر از پدرش به ارث برده. اما ویژگی جالبش این است که تمام کارهایش را خودش انجام میدهد و در امور خودش کاملا مستقل است. وقتی هم گرسنهاش میشود به هیچ وجه چیزی نمیگوید. صبورانه تحمل میکند تا کسی به او چیزی برای خوردن بدهد.)
کنار دریا عالی بود. من کفشهایم را درآوردم و پاچههایم را بالا زدم و تا جایی که میشد وارد آب شدم. مسافت زیادی را با پای برهنه موازی ساحل قدم زدیم. هر از گاهی روی پاهایمان پر از جانورانی میشد که به سرعت حرکت میکنند و احساس خاصی را ایجاد میکردند و با موج بعدی از پای آدم جدا میشدند.
غروب ساحل آنقدر جادویی بود که نمیتوانم توصیف کنم.
یک کار جالبی هم کردیم، با این دستگاههای حبابساز که برای بازی بچههاست حباب ایجاد کردیم. حبابها با وزش باد به سمت غروب حرکت میکنند. تصویرشان که به سمت غروب میرفتند واقعا صحنهی جذاب و جالبی بود که من موفق شدم از آن عکس بگیرم.
در مسیر برگشت سوسیس و نان تازه خریدیم و به خانه آمدیم. من یک لیوان شیر گرم خوردم (که دقیقا جلوی چشمم روی گاز سر رفت) بقیه هم سوسیس سیبزمینی و کشک بادمجان خوردند. وقتی بقیه شام میخوردند من دوباره دوش گرفتم.
مسابقات کشتی جهانی با باخت کشتیگیران ایرانی و دریافت مدال نقره پایان یافت. کشتی اصطلاحات جالبی دارد؛ مثلا میگویند «کشتیگیرِ تیغداری است» یا مثلا «کم فروشی نکرد» (که یعنی تمام تلاشش را کرد).
عجیب است که این شش دقیقه طولانیترین شش دقیقهی زندگی آدم است.
(راستش الان که دارم مینویسم فردای امروز است. هیچ فرصتی برای نوشتن نداشتم. الان هم هیچ توانی برای مرور آنچه نوشتهام ندارم. امیدوارم که آن وسطها غلط املایی نداشته باشم، اگر هم دارم یک چیز ضایعی نباشد)
الهی شکرت….
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.