روزانهنگاری – سهشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۱
امروز صبح با نشستن پای کامپیوتر شروع شد. در حین کار یادم افتاد که یک سری ظرف داخل ماشین هستند که باید قبل از رفتن من شسته شوند اما ماشین هنوز پر نشده است. بنابراین بخشی از سرویس چینی که هنوز در صفِ شسته شدن ایستاده بود و من فرصت نکرده بودم به آن بپردازم را داخل ماشین گذاشتم و ماشین را روشن کردم.
ماشین لباسشویی هم با حولهها پر شده بود و منتظر بود تا من دوش بگیرم و آخرین حوله را هم به آن اضافه کنم. با آقای وکیل ساعت ۴ قرار داشتیم. بنابراین دوش گرفتم و آماده شدم. تصمیم داشتم کمی زودتر حرکت کنم تا بتوانم قبل از رفتن خرما تهیه کنم. جدیدا یک مدل خرمایی کشف کردهام که دوستش دارم، اما برای خریدنش باید یک جای خاصی بروم. البته من کلن آدم خرماخوری هستم. خرما یکی از چیزهایی است که بسیار به آن علاقه دارم و واقعا فرقی ندارد که چه مدلی باشد. اما این یکی چیز خوبی است.
به موقع حاضر شدم و بدون خوردن نهار راهی شدم. قبل از رفتن، سری دوم سرویس چینی را داخل ماشین گذاشتم و هر دو ماشین را تنظیم کردم که تا برگشتن من کارشان را تمام کنند.
امروز وانت جلوتر بود و باید آن را جابهجا میکردم. عجیب است که احساس کردم بیرون آمدنش از در پارکینگ راحتتر از ماشین خودمان بود. وانت را بیرون گذاشتم، ماشین خودمان را خارج کردم و وانت را جای آن گذاشتم. در وانت با کلید باز و بسته میشود، نمیدانم چه مشکلی پیدا کرده بود که کلید در قفل نمیچرخید. در حالیکه چند دقیقهی قبلش مشکلی نداشت. خلاصه زمان زیادی با آن درگیر بودم تا درست شد.
به سراغ خرما رفتم. با اینکه در آن منطقه معمولا جای پارک پیدا نمیشود اما خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار میگذارد.
دو مدل خرما خریدم و به دنبال مادر رفتم. چند دقیقه به چهار مانده بود که ما در دفتر آقای وکیل بودیم. حرف های لازم را زدیم و قرارداد جدید را بستیم .
بعد با مادر به میوهفروشی بزرگی در مسیر خانه رفتیم و میوه و آبلیموی تازه خریدیم و برگشتیم. ساناز خانهی پدر بود. با هم به طبقهی پایین رفتیم و در مورد بعضی مسائل حرف زدیم و حال هر دویمان بهتر شد.
ساناز رفت و من منتظر تماس احسان که قرار بود یک جایی دنبالش بروم ماندم. احسان سفارش کرده بود که پولهای شرکت را که در خانهی پدر و مادر بود بردارم. من هم نایلونی را که شامل پاکت پول بود برداشتم و به دنبال احسان رفتم. میخواست برای کارگاه خرید کند، با هم چند جا رفتیم برای خرید کردن و من همه جا پاکت پول را با خودم حمل میکردم. وقتی وارد پارکینگ شدیم و در را بستیم و میخواستیم وسایل را بالا ببریم احسان به پاکت نگاه کرد و گفت: «هیچی پول توی این پاکت نیست که!!» پول بود اما مبلغ آن بسیار کم بود.
راستش من موقع برداشتن پول خیلی با عجله این کار را انجام داده بودم، بنابراین احتمال داشت که مابقی پول را جا گذاشته باشم. چون همیشه پولها را داخل همین پاکت میگذاشت آن را برداشته بودم و رفته بودم.
مجبور شدیم دوباره برگردیم . مابقی پولها کنار پاکت روی زمین بودند و من آنها را ندیده بودم. نیم ساعتی آنجا ماندیم،نارنگی خوردیم و برگشتیم. احسان مشغول انجام دادن کارهای فنی شد.
من هم یک بار دیگر کابینتی که چینیها در آن بودند را تمیز کردم و سرویس چینی شسته شده را سر جایش برگرداندم. شوخی شوخی چینیها هم شسته شدند آن هم در خلال یک روز شلوغ.
حولههای شسته شده را روی بند رخت انداختم و وسایلم را برای فردا آماده کردم، صبح میرویم کارگاه و بعد از کارگاه مستقیم به قزوین میرویم.
خانه حسابی گرم شده است، با اینکه فقط بعضی از شوفاژها را باز کردهایم اما من شبها بدون نیاز به پتوی ضخیم میخوابم و این کاملا برایم تازگی دارد. چون خانهی خودمان واقعا برای من سرد بود. این هم یکی دیگر از نکات مثبت این خانه است.
یک موضوع خیلی جالب دیگر این است که در طول دو هفتهی گذشته که از چایساز استفاده کردهایم هیچ رسوبی در آن تشکیل نشده است. من قبلا هفتهای یک بار چایساز را با سرکه میشستم چون میزان زیادی رسوب آب در آن تشکیل میشد. اما اینجا هنوز هیچ رسوبی ایجاد نشده است.
من و این همه خوشبختی؟؟ ☺️
البته حالا باید زمان بیشتری بگذرد تا ببینم که واقعا شرایط در این مورد چطور است. اگر به همین شکل ادامه پیدا کند که فوقالعاده است.
این روزها یک چیزی توجهام را جلب کرده است؛ امسال که شروع میشد من شعار «زنانگی» را برای خودم انتخاب کردم. از طرف دیگر یک سمت دیگر ذهنم درگیر موضوع «رهایی» بود. کاملا احساس نیاز میکردم که زندگیام به سمت رهایی بیشتر حرکت کند. نه اینکه قبل از آن آزادی نداشتیم اما به هر حال وقتی که نزدیک خانوادهها زندگی میکنی محدودیتهایی وجود دارد. به خصوص اینکه خانوادهی احسان کاملا با خانوادهی من متفاوت هستند؛ چیزهایی که از نظر آنها کاملا عادی است با معیارهای ذهنی من در مورد آزادی کاملا منافات دارد.
میدانستم که اگر میخواهم زندگیام به سمت آزادی بیشتر حرکت کند باید این رهایی و آزادی را در درونم ایجاد نمایم. من در درون آدم رهایی نیستم؛ خیلی چیزها را سخت میگیرم و حتی خیلی وقتها به خودم میآیم و میبینم که عضلاتم را منقبض کردهام.
به نظر من «رهایی» پایهی اصلی برای رسیدن به هر موفقیتی است چرا که باعث میشود احساس آدم خوب باقی بماند. آدمهایی که سختگیر نیستند بسیار راحتتر از کنار مسائل عبور میکنند و این باعث میشود که حالشان خوب باشد و به تبع آن هدایتهای خداوند را بهتر دریافت کنند و تصمیمات بهتری بگیرند که نتیجهی همهی اینها میشود رخ دادن اتفاقات بهتر.
به قول حافظ:
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش
این بیت سالهای بسیار زیادی است که در ذهن من میچرخد اما هیچوقت نتوانستم واقعا آن را عملی کنم.
خلاصه که امسال این دو ویژگی برای من بسیار مهم شده بودند؛ «زنانگی» و «رهایی»
حالا اتفاقی که در کل کشور افتاده است تمرکز روی زن و آزادی است. انگار که هدف امسال من به کل کشور سرایت کرده است
نتیجهی امسالِ من تا به اینجا این بوده است که زندگی شخصیام وارد فاز کاملا جدیدی شده است. با اینکه من هنوز در درون آن احساس رهایی که دلم میخواهد داشته باشم را ندارم اما نتیجهی بیرونیام کاملا به سمت آزادی بوده است. ابعاد کاملا تازهای از آزادی در زندگی شخصیام نمایان شده است و از این بابت بسیار راضی و خشنودم.
درست است که هنوز به توفیقی که مدنظر دارم در مورد اهداف امسالم دست پیدا نکردهام اما به هر حال نتایج بیرونیام تا حد زیادی راضی کنندهاند. در واقع باید مرتب به خودم بگویم که حرکت و اقدام ما برای شرایط و موقعیت ما حرکت بزرگی بوده است که نباید از طرف ما نادیده گرفته شود یا کوچک شمرده شود.
چون این مدت گاهی وارد فاز سردرگمی میشوم و این احساس به من دست میدهد که هیچ کاری در زندگیام نکردهام. اما باز به خودم یادآوری میکنم که باید خودم را با خودم مقایسه کنم. باید این قدمها را ببینم و بابت هدایتها و یاری خداوند و بابت بودن در یک شرایط جدید خوشحال و سپاسگزار باشم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.