روزانهنگاری – دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱
زود بیدار شدم که از کارها عقب نمانم. باید زودتر حرکت میکردیم تا قبل از رفتن به کارگاه به ادارهی ثبت شرکتها میرفتیم. در آنجا کار نیمه کاره ماند چون خواهرم باید حضور میداشت. پس به کارگاه برگشتیم. برای من امروز کار زیادی نبود. بنابراین از همان موقع پای کامپیوتر رفتم و کارهای مربوط به ثبت برند را انجام دادم که تا پایان روز طول کشید.
یک بچه گربهی بسیار زیبا دیروز به کارگاه آمده بوده و احسان و مهدی اجازه داده بودند که شب در کارگاه بماند. خیلی عجیب است که چطور توانسته در آن بیابانهایی که صدها سگ در آن وجود دارد جان سالم به در ببرد و خودش را به جای امنی برساند. واقعا که لایق زنده ماندن است.
من اسمش را «طلا خانم» گذاشتم و طاها (خواهرزادهی مهدی) تصمیم گرفت سرپرستیاش را به عهده بگیرد. طاها قبلا یک خرگوش داشت که به اندازهی یک سگ رشد کرده بود. چهار سالش شده بود. اسمش «پشمک» بود و برای خودش مادربزرگ به حساب میآمد. پشمک را به باغ وحش سپردند و حالا طلا خانم جایش را گرفت.
امکان ندارد که موجودی میل به زندگی داشته باشد و جهان از او حمایت نکند. خداوند هرگز از هیچکدام از بندگانش غافل نمیشود.
امروز که طلا خانم را دیدم داشتم به یک موضوعی فکر میکردم، من همیشه به میثاق دوم فکر میکنم؛ میثاق دوم میگوید «هیچ چیز را به خودت نگیر». به نظرم این مهمترین و البته سختترین میثاق است که اگر ما بتوانیم آن را در زندگیمان پیادهسازی کنیم زندگی چیزی به جز مجموعهای از خوشی و راحتی و آسایش نخواهد بود و به نظر من گربهها به بهترین شکل ممکن به میثاق دوم عمل میکنند.
گربهها هیچ چیز را به خودشان نمیگیرند؛ اگر به آنها محبت کنید و ناز و نوازششان کنید و با آنها بازی کنید تصور نمیکنند که به آنها وابسته شدهاید یا دوستشان دارید. تنها تصورشان این است که «امروز حالتان خوب است» و ممکن است فردا اینطور نباشید که این هم برایشان کاملا قابل قبول است. اگر هم به آنها توجه نکنید به خودشان نمیگیرند و فکر نمیکنند که مثلا زشت هستند یا دوست داشتنی نیستند بلکه فقط نتیجه میگیرند که شما سرحال نیستید و به دنبال کار خودشان میروند. حتی اگر تصمیم بگیرید که دیگر از آنها مراقبت و نگهداری نکنید و حتی به آنها غذا هم ندهید باز هم به خودشان نمیگیرند و به دنبال راهحل میروند. اگر با گربهها معاشرت کرده باشید به خوبی متوجهی حرفهای من میشوید.
اما سگها همه چیز را به خودشان میگیرند. اگر به آنها محبت کنید میگویند که این آدم عاشق من شده است و آنها هم در مقابل به شما محبت میکنند و به شما وابسته میشوند و اگر به آنها بیمحلی کنید افسرده و غمگین میشوند. اگر ناگهان تصمیم بگیرید که از آنها مراقبت نکنید به لحاظ روحی کاملا آسیب میبینند چون محبتهای قبلی شما را به خودشان گرفتهاند. اصلا این توقع را ندارند که شما جور دیگری باشید چون خودشان جور دیگری نمیشوند.
به نظرم گربهها در میثاق دوم استاد هستند. حالا ما آدمها به این ویژگی آنها میگوییم «گربه صفت بودن» درحالیکه آنها دارند کار درست را در زندگیشان انجام میدهند و ما باید از آنها یاد بگیریم؛ یاد بگیریم که اگر کسی به ما بیتوجهی کرد این نشاندهندهی مشکلی در ما نیست، این به این معنی نیست که ما زشت هستیم یا دوستداشتنی نیستیم یا به اندازهی کافی خوب نیستیم.
اگر انتقاد شنیدیم یا اگر «نه» شنیدیم هیچ معنی خاصی ندارد اگر هم معنیای داشته باشد برای آدمی که آن رفتار را انجام داده دارد نه برای ما. ممکن است حالش خوب نباشد یا شرایط بله گفتن نداشته باشد یا از خودش و شرایطش عصبانی است یا با به هر نحوی با خودش هماهنگ نیست و هزاران شاید دیگر. به هر حال هیچکدام از اینها هیچ ربطی به ما ندارند.
به همین ترتیب اگر کسی از ما تعریف و تمجید میکند یا لطف و محبتی در حق ما میکند این را هم نباید به خودمان بگیریم؛ حتی اگر آن فرد همسرمان یا عزیزمان است.
باید بدانیم که رفتار آدمها آیینهی درونشان است و فقط نشاندهندهی این است که امروز و در این لحظه در چه حال هستند؛ آیا حالشان خوب است یا بد.
البته که اجرا کردن میثاق دوم واقعا سخت است اما به هر حال اگر گربهها بلدند آن را به صورت عملی پیادهسازی کنند پس ما هم میتوانیم.
یکی از دخترکان ما که نامش «لیلا» است امروز به من یک جفت جوراب هدیه داد فقط چون مرا دوست دارد. به من میگوید «حضور شما برای من بسیار خوشایند است» (دقیقا با همین کلمات) و من چقدر از این کارش خوشحال شدم. محکم بغلش کردم و از او بابت محبتش تشکر کردم. لیلا اوایل امسال نامزد کرده بود و یک روزی که من کارگاه بودم و او لباس فیروزهای سنتی دستدوز خودش را که با انواع سنگها و منجوقها و پولکها تزیین شده بود به تن کرده بود بچهها به من گفتند که لیلا عروس شده است و من مجبورش کرده بودم همراهم برقصد و بعد هم بغلش کرده بودم و برایش آرزوی خوشبختی کرده بودم. لیلا این را به خاطر سپرده بود.
من چقدر عاشق زندگی هستم؛ عاشق این لحظههای ناب، عاشق حضور آدمها، عاشق با هم بودنها، عاشق محبت ناب آدمها، عاشق هدیههای بیدلیل، عاشق لبخندها، اشکها…. من میمیرم برای زندگی. من برای زندگی کردن ساخته شدهام و دوست دارم زیستن در این جهان را با تمام وجود تجربه نمایم.
دخترکان افغان ما اسمهای بسیار زیبایی دارند. مشخص است که اسمهایشان کاملا فکر شده انتخاب شدهاند. متوجه شدهام که افغانها در مورد انتخاب اسم بسیار بهتر از ما عمل میکنند؛ «اندیشه»، «مروه»، «نجلا»، «سعدیه»، «آناهیتا»، «بانو»، «انوشه»، «حبیبه»
ما به این فکر میکنیم که چه اسمی باکلاستر یا خاصتر و یا غیرتکراری است اما آنها با اسمها ارتباط برقرار میکنند، به بار معنایی آن در خانوادهشان فکر میکنند و به خیلی چیزهای به دردبخور دیگر.
امیدوارم که بتوانیم با گسترش کارمان شرایط مناسبتری را هم برای خودمان و هم برای مهاجران فراهم کنیم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.