توجه کردن به نشانهها
در تمام زندگی من (بعد از تولد خودم) فقط یک تاریخ مهم وجود دارد، آن هم بیست و دوم بهمن ماه است. بیست و دوم بهمن روز تولد احسان و تاریخی است که ما در آن ازدواج کردیم.
ما یک تاریخ برای عقد و یک تاریخ برای عروسی نداریم، در زندگی ما فقط یک تاریخ وجود دارد. ما در همان روزی که جشن عروسیمان را گرفتیم همان روز هم عقد کردیم.
من بیزارم از اینکه درگیر تاریخها باشم. همیشه حیرت میکنم از اینکه خانمها چگونه میتوانند چندین تاریخ را به خاطر بسپارند که مثلا چه روزی خواستگاری انجام شد، چه روزی بله بران بود، کی عقد اتفاق افتاد و چه تاریخی عروسی بود.
حتی فکرش هم باعث آزار من است.
وقتی میخواستیم ازدواج کنیم گفتم من فقط یک تاریخ میخواهم که آن هم باید تاریخی باشد که برای من مهم باشد تا بتوانم آن را به خاطر بسپارم. بنابراین تولد احسان را انتخاب کردم.
خوب به خاطر دارم که خیلی از کارهای خانه انجام نشده بودند و از آنجاییکه ما قصد نداشتیم جشن عروسی در سالن بگیریم همه میگفتند چرا عروسی را عقب نمیاندازید تا کارها انجام شوند؟ آنها نمیدانستند که من وقتی میگویم فقط یک تاریخ آن هم یک تاریخ مهم تا چه اندازه در موردش جدی هستم.
آنقدر مصر بودم که همه بسیج شدند و ما بالاخره به آن تاریخ رسیدیم. حالا هر سال تولد احسان و سالگرد ازدواجمان را با هم جشن میگیریم.
امسال اما اولین سالی بود که در این تاریخ هر دو خانواده با هم حضور داشتند. همیشه در سالگرد ازدواجمان فقط خانوادهی احسان بودند. اما امسال که کرج بودیم هر دو خانواده را دعوت کردیم و چقدر هم همه چیز عالی بود.
امسال از احسان خواستم که تمام مسئولیت مهمانی به عهدهی من باشد و او دخالت نکند. همه چیز را از قبل برنامهریزی کردم و طبق برنامه پیش رفتم.
روز چهارشنبه نوزدهم بهمن برای سفارش دادن غذا به رستورانی که در نظر گرفته بودم رفتم اما به طرز عجیبی با در بسته مواجه شدم. سابقه نداشت که بسته باشد. به خانهی پدر و مادر رفتم و یک ساعت بعد دوباره رجوع کردم.
آقایی که مسئول رستوران است روی مبلهایی که در سالن انتظار قرار داشتند خوابیده بود. تلویزیون روشن بود و مسابقهی فوتبال با صدای بسیار بلند در حال پخش شدن بود. چندین بار با صدای بلند سلام کردم، به در زدم، آن حوالی چرخیدم اما انگار نه انگار. در خوابی چنان عمیق غوطهور بود که به بیدار شدن حتی نزدیک هم نشد.
یک لحظه با خودم گفتم: «نکند که نباید امروز سفارش بدهم؟ نکند این یک نشانه است که باید بروم و فردا سفارش بدهم؟»
از آنجاییکه تصمیم گرفتهام نشانهها را جدی بگیرم همینکه این حس به دلم افتاد سریع خارج شدم، سوار ماشین شدم و به خانه برگشتم. فردای آن روز پنجشنبه (بیستم بهمن ماه) برف آنقدر شدید باریدن گرفته بود که گویی هرگز قرار نیست متوقف شود. عجب روز زیبایی بود؛ بینظیر، رویایی، جادویی… فقط مشکل اینجا بود که من هنوز نه غذا را سفارش داده بودم و نه کیک و شیرینی را گرفته بودم.
ساناز که نگران بیرون آمدن من در آن هوا بود مرا قانع کرد که غذا را تلفنی سفارش بدهم و کیک و شیرینی را فردا صبح بگیرم. من هم قبول کردم. با رستوران تماس گرفتم و گفتم میخواهم تلفنی سفارش بدهم. دو روز قبل قیمت غذاها را پرسیده بودم و میدانستم که هر سیخ کباب کوبیده پنجاه هزار تومان است. اما جهت اطمینان دوباره پرسیدم:
«میبخشید، فرمودید کباب کوبیدهتون سیخی چنده؟»
«امروز ۴۵ هزار تومان»
امروز ۴۵ هزار تومان؟ یعنی دقیقا امروز که من دارم سفارش میدهم؟ (اینها را در دلم گفتم)
شاید به خاطر بارش بیوقفهی برف قیمتها پایینتر آمده بود. نمیدانم. فقط میدانم که آن روزی که من سفارش دادم قیمت کباب پایینتر آمده بود. تازه یک مقدار هم خودش تخفیف داد روی قیمت گوجهها و در مجموع یک مبلغ خوبی به نفع من شد.
یعنی من اگر روز قبل در رستوران میماندم و با اصرار آقا را از خواب بیدار میکردم تا غذایم را سفارش بدهم باید مبلغ بالاتری پرداخت میکردم.
آنقدر این ماجرا مرا ذوقزده کرده بود که حد نداشت؛ ترکیب یک روز برفی جادویی با دیدن نتیجهی جدی گرفتنِ یک نشانه شاید بهترین هدیه برای سالگرد ازدواجمان بود. چقدر زندگی چیز زیباییست و چقدر جهان کارش را خوب بلد است فقط اگر تو مقاومت نکنی، اگر دست از عقل کل بودن برداری، اگر جاری باشی و اجازه دهی که جهان کارش را انجام دهد.
بعد از ظهر ساناز تماس گرفت و گفت که دندان بابا مشکل پیدا کرده. من سریع حاضر شدم و دنبالشان رفتم. متاسفانه دندان بابا درست نشد، چون باید یک دورهی درمانی کامل با ایمپلنت و سایر متعلقاتش انجام شود. این چیزی است که هم خودش میداند و هم ما و حالا پدر خیلی جدی قصد دارد درمانش را شروع کند که این هم خودش اتفاق خیلی خوبی بود.
اما بیرون آمدن من سبب خیر شد؛ با ساناز به شیرینیفروشی رفتیم و کیک و شیرینی را گرفتیم. مادر گفته بود برای خودم گل بگیرم از طرف او که این کار را هم انجام دادیم. آنقدر خیالم راحت شد که خدا میداند. دندان بابا باعث خیر شد، چون اگر این کارها مانده بود برای فردا من اصلا نمیرسیدم که انجامشان بدهم.
از مهمانی هم این را بگویم که همه چیز عالی بود.
کفشی که در مهمانی پوشیده بودم پایم را اذیت کرده بود. نیمه شب از خواب بیدار شدم و دیدم نورِ زلالِ یک مهتاب افسانهای مهمان خانهمان شده است.
من بودم و مهتاب و کِرِمِ کف پا… ترکیبی بهتر از این هم مگر ممکن است؟!
امروز بیست و دوم بهمن ماه ۱۴۰۱ است و باید این را بگویم که زندگی مشترکم در این سالها چیزی بسیار فراتر از حد انتظارم از یک زندگی مشترک بوده است.
رابطهی عاطفی ما برای من ترکیبی از شیفتگی، احترام و رشد است که این به نظر من جادوییترین ترکیب برای داشتن رابطهای عمیق و پایدار است.
هفت سال گذشته است و من هر روز عاشقتر از روز قبلم و هر روز بیشتر از روز قبل او را باور دارم.
الهی شکرت…
این داستان شما مصداق بارز این بیت مریم خانوم
بردکشتی آنجاکه خواهدخدا
اگرجامه ازتن دردناخدا
👏 👏 🌺
خیلی قشنگ وعالی نوشتی،درعین حال خاکی وادبی،ما مردها ازچیزی خوشمون بیادمعمولامیگیم دمش گرم حالامن میگم واقعادمت گرم مریم خانوم،یه سوال ازتون دارم خدایی رازخوش اخلاقیتون چیه؟اصلاقاطی میکنید؟ترش میکنید؟و….
خیلی ممنونم، لطف دارید ☺️ 🌺
راستش آره، قاطی میکنم، زیاد هم میکنم 😐 🥴
یا خود خدااااا😱😱😱😱😱چی فکرمیکردم چی شد،اصلا هرچی مریمِ دخترخوبی
این رو قبول دارم 😄 🤪