در حوالیِ مرگ
هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بیحسی عجیب و غریبی بود که درکش نمیکرد و نمیتوانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف شده بود. دلش میخواست حرکت کند اما نمیتوانست. خیره مانده بود.
انگار که مرده باشد اما نمرده بود. خودش میدانست که نمرده است هر چند شاید علائم حیاتی نداشت. چند بار تلاش کرد از جایش بلند شود اما دریغ از کوچکترین حرکتی. به خودش فشار آورد تا به خاطر بیاورد چه بر او گذشته است.
«چه اتفاقی افتاد؟ همه چیز عادی بود. من طبق معمول مشغول کارهای همیشگیام بودم. روز عجیب و غریبی نبود. هیچ چیزی در نظرم مشکوک یا غیرعادی نمیآمد. پس واقعن چه شد؟»
نمیفهمید. به خاطر نمیآورد. انگار که حافظهاش پاک شده باشد. نکند ضربهی محکمی خورده بود؟ اما دردی حس نمیکرد. اگر پای ضربهای در میان باشد باید حتما دردی هم در کار باشد.
نکند آنقدر بیهوش مانده بود که حالا دیگر درد از بین رفته بود؟ بعید به نظر میآمد. انگار که زمان زیادی نگذشته بود، این را از روشنایی روز حدس میزد.
به هر حال اتفاق مهمی افتاده است که باعث شده توان حرکت کردن نداشته باشد.
دلش میخواست فریاد بزند و از کسی کمک بخواهد اما توان فریاد زدن هم نداشت. حالا بیحسی جایش را به ترس داده بود. اگر دیگر نمیتوانست حرکت کند چه بلایی به سرش میآمد؟
باید آرامشش را حفظ میکرد تا بتواند فکر کند. با خودش گفت دیر یا زود سر و کلهی کسی پیدا میشود. در واقع چارهی دیگری به جز منتظر ماندن هم نبود.
کمکم داشت تاریک میشد و این وحشتش را بیشتر میکرد.
نکند دارویی را اشتباهی خورده باشد؟ بعد یادش آمد که اصلن داروی خاصی نمیخورد. این فکرهای عجیب و غریب چه بودند؟ ترس، دشمنِ منطق است.
حس میکرد در یک قدمی درهی عمیقی ایستاده است و کافیست یک لحظه غافل شود تا ناامیدی او را به ته دره هُل دهد. اما دیگر توان مقابله با فشار ناامیدی را هم نداشت. اولین باری بود که حس میکرد دارد تسلیمِ ناامیدی میشود.
شاید واقعن مرده بود، او که تا به حال نمرده بود که بداند مردن چه شکلی است. هر چند اگر قرار بود باقیِ عمرش را در این وضعیت باشد همان بهتر که بمیرد.
از آن همه ادعای قدرت و توان خبری نبود. حس میکرد ضعیف و ذلیل شده است.
تصور کرد سالها گذشته است و او هنوز همانجا در همان وضعیت افتاده است و توان حرکت کردن ندارد. به خاطر آورد که شاید خیلی کم سپاسگزارِ حرکت کردنش بوده است، شاید خیلی کم پیش آمده بود که بایستد و این نعمت را با تمام وجود درک کند.
با خودش گفت اگر یک بار دیگر بتوانم حرکت کنم جور دیگری زندگی خواهم کرد، آرامتر و صبورتر خواهم شد، بیشتر زندگی را تماشا خواهم کرد، بیشتر قدردانِ داشتههایم خواهم بود.
این ناتوانی انگار بزرگش کرده بود. ترس و وحشت جایش را به آگاهی داد و این آگاهی آهسته آهسته چیزی را در درونش به حرکت واداشت، حرکتی بیرمق و بیشتاب اما به هرحال یک چیزی بود، حس میکرد سوزنسوزن میشود. کمکم انگار میتوانست تکان بخورد. شوق را در وجودش حس میکرد. تمامِ توانش را جمع کرد و ناگهان توانست حرکت کند.
صدایی شنید که میگفت: «وای خدای من، دستم خواب رفته بود. چه حس بدی داشت.»
خدا قوت بانو. زیبا نوشتید.
سپاسگزارم نرجس عزیز 🥰🌺🌺
چه غافل گیری جالبی. ضربه آخرو دوست داشتم.
خیلی ممنونم یاسمن عزیز، لطف دارید 🥰🌺
چه غافل گیری جالبی. ضربه ی آخر رو دوست داشتم.