مردن پیش از مردن
خیلی از بزرگان گفتهاند «بمیرید پیش از آنکه بمیرید». راستش من هنوز کاملن منظور بزرگان را در این مورد متوجه نشدهام؛ مثلن اینکه نَفْستان را بکشید، یا از خودتان بیرون بیایید یا چیزهایی از این قبیل. بزرگاناند دیگر، حق دارند هر حرفی بزنند و اگر نقصی هست در گیرندههای ماست.
از آنجاییکه خوشبختانه من از بزرگان نیستم، ناچارم حرفی بزنم یا حرفم را طوری بزنم که فهمیده شود.
من میخواهم بگویم «پیش از آنکه بمیرید، نمیرید.» (گُنگتر شد؟ 🙄)
ما مردهایم پیش از آنکه واقعن مرده باشیم،
ما قبل از مردن به استقبال مردن رفتهایم،
ما در حالیکه هنوز نمردهایم مردهایم.
(امیدوارم به قدر کافی تاکید کرده باشم).
منظورم این است که ما دست از زندگیکردن کشیدهایم؛ درس میخوانیم، کار میکنیم، روابطی داریم، مهمانی، مسافرت، دوست، خانواده و هزار چیز دیگر اما هیچکدام را زندگی نمیکنیم. به همهی اینها به چشم وظایف و مسئولیتهایی نگاه میکنیم که باید انجام شوند. به سرعت از یکی به سراغ دیگری میرویم یا حتی چند مورد را توأمان انجام میدهیم.
همه چیز برایمان انجام دادنی است نه زندگی کردنی؛ در رشتههایی درس میخوانیم که دوستشان نداریم، شغلهایی داریم که مال ما نیستند، در روابطمان صادق نیستیم، از مسافرتها و مهمانیها لذت نمیبریم، خانواده را آزار میدهیم یا به آنها بیاعتناییم.
طلوع و غروب خورشید ما را به تماشا وانمیدارد، جوانهای نورس در گلدانی کوچک برایمان بیاهمیت است، چشمهای عزیزانمان را به یاد نمیآوریم، هر جا که هستیم میخواهیم جای دیگری باشیم، امشبمان به فکر فردا آغشته است و فردایمان هنوز نیامده بوی کهنگی میدهد.
ما درحالیکه نمردهایم کاملن مردهایم. هیچ بخشی از ما زنده نیست، مثل کسی هستیم که عوامل حیاتیاش وابسته به دستگاه است، انگار ما را با دستگاه زنده نگهداشتهاند و اگر دستگاهها را جدا کنند میمیریم. زنده بودنی که به خودیخود زنده نیست، فقط زنده بودن است اما اثری از زندگی در آن نیست.
دورههایی در زندگیام بودهاند که کاملن زنده بودم؛ از پارکبان شاخهای شکوفه میگرفتم برای گلدان، گیلاسْ وعدهام میداد به تابستانی پرشور، خرمالو سر شوقم میآورد، کیک سیب و دارچین میپختم و شهر را وجب به وجب پیاده میرفتم.
اما وقتی خودم را مرور میکنم میبینم بیشترعمرم مرده بودهام، بیش از آنکه زنده بوده باشم مرده بودهام. دو سوم عمرم را بدهکار خودم هستم. مثل بازیکن ذخیرهای که مربی به او اعتماد کرده و بازیاش داده است اما او این فرصت طلایی را صرف حواشی میکند.
همهی آنچه تاکنون «انجام دادهام» برایم خالی از معنا شده است، تنها چیزهایی معنا دارند که «زندگی کردهام».
دلم نمیخواهد بمیرم پیش از آنکه بمیرم، حتی اگر تمام بزرگان عالم این را بگویند. وقتی مُردم به قدر کافی وقت دارم برای مرده بودن، حالا میخواهم زنده باشم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.