مفاهیم دستفرسود
بعضی مفاهیم را آنقدر دستمالی کردهایم که رمقی برایشان نمانده است؛ مفاهیمی مانند موفقیت، خوشبختی، عشق، آزادی،…
وقتی بهشان میرسیم انگار به دستمالی کهنه رسیدهایم که دیگر حتی به درد گردگیری هم نمیخورد.
هر چه خودم را مرور میکنم میبینم بعد از این همه دستفرسود کردن آنها در هر دوره از زندگی، دست آخر هیچ تعریفی برایشان ندارم؛ چیزی که مال من باشد، چیزی که دلم بخواهد آن را مثل دستمالی نو با یک گلدوزی ظریف در جیبم بگذارم و هر جای زندگی که نیاز شد با لذت و افتخار از جیبم بیرون بیاورم.
هر بار که گمان کردم این مفاهیم را میشناسم توسط همانها غافلگیر شدهام. حالا وقتی ذهنم میخواهد تعریفی تازه را به من بفروشد میگویم از کجا مطمئنی که معنای خوشبختی را میدانی وقتی که هنوز این فیلم به پایان نرسیده است؟ شاید در سکانس پایانی اتفاقی بیفتد که مفهوم خوشبختی را برایت دگرگون کند.
کم نبود این همه تعریفِ به ظاهر پرمغز که دستآخر پوسیده از کار درآمدند؟ کم نیست این همه یاوهگوییِ بیثمر؟
به دنبال معنا بودن برایم بیمعنا شده است؛ معنایی در کار نیست، همه چیز یک گذار است، یک تغییر مداوم از حالتی به حالتی دیگر.
مولانای جان میگوید:
آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیدهست او رسوا شود
اجازه میدهم هر چیزی خودش خودش را معنا کند، من برای معنایابی زیادی دستفرسودم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.