با غریبههای درونمون آشنا بشیم
روز اول مدرسه، کلاس اول ابتدایی، من و یک مشت بچهی دیگر را انداخته بودند در یک اتاق شیشهای، در حالیکه یک کارت که اسم و فامیلمان روی آن نوشته شده بود به گوشهی مقنعهی هر کداممان وصل بود. معلمها از روی لیستی که در دست داشتند نام بچهها را صدا میزدند و میگفتند شاگردهای من بیایند این طرف بایستند.
معلم ده بار گفت مریم کاشانکی، مریم کاشانکی، من چیزی نگفتم. تا اینکه فقط چند نفر از بچهها باقی ماندند. او کارتها را یکی یکی نگاه کرد و وقتی رسید به من گفت «چرا هر چی صدات میزنم هیچی نمی گی؟»
چرا چیزی نمیگفتم؟ چون تا آن روز نمیدانستم که «مریم» هستم (اطلاع رسانی خانواده در این زمینه واقعن کامل و دقیق بود). وقتی معلم گفت «چرا هیچی نمیگی» باز هم مات و مبهوت نگاهش کردم و با خودم گفتم «چرا این آدم به من میگه مریم؟»
سواد که نداشتم تا کارت را بخوانم، سواد که هیچ، ذرهای هوش و ذکاوت هم نداشتم که تا آن سن نام فامیلم را بدانم و حداقل بتوانم ارتباطی میان مریم کاشانکی و خودم پیدا کنم.
آن روز من برای اولین بار با مریم کاشانکی مواجه شدم؛ غریبه بود، آنقدر غریبه که هیچ حرفی نداشتم با او بزنم.
هنوز هم خیلی وقتها وقتی اسم خودم را میشنوم احساس غریبگی به من دست میدهد؛ انگار که آن غریبهی کوچک هنوز هم در درونِ من زندانیست.
نمیدانم که بقیهی آدمها هم از شنیدن اسم خودشان چنین حسی پیدا میکنند یا نه، ولی فکر میکنم همهی ما غریبههای زیادی در درونمان داریم که هر از گاهی پیدایشان میشود و ما را متعجب میکنند از اینکه چرا این جنبه از خودمان را تا به حال ندیده و نشناخته بودیم. گاهی دست دادن و آشنا شدن با برخی از آنها و پذیرفتن اینکه درون ما و جزئی از ما هستند بسیار سخت است، اما اگر این کار را نکنیم در نهایت تمام ِ آنچه که واقعن هستیم را نشناختهایم.
کاش می شد بیام
خاستگاریت
دوستمون “خواستگاری” منظورشه …
😉 😎