روزانهنگاری – سهشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱
از چند روز قبل با مهدی هماهنگ کردم که امروز کارگاه نروم. اوضاع ناخنهایم وخیم شده بود و واقعا نیاز داشتم برای درست کردنشان بروم. یک روز که خانه هستم روی تخته یک لیست بلندبالا مینویسم. انگار که آزاد شده باشم و بخواهم تمام رویاهایم را یک شبه محقق کنم. از صبح زود شروع به فعالیت کردم؛ دو سری لباس شستم و لباسهای شسته شده را جمع کردم. کفشهایم را تمیز کردم، گوشت چرخکرده را بیرون گذاشتم و از خانه خارج شدم.
سری به خانهی پدر و مادر زدم. مادر در حال تمیز کردن کشوهای کابینت بود. پدر هم دربارهی سرگرمی جدیدش که بهتر است در موردش ننویسم برایم حرف زد. حسابی مشغول شده بود. عاشق کارهایش هستم. همه چیز را در نایلون میپیچد و تمیز نگه میدارد. آشپزخانهی طبقهی پایین را حسابی مرتب و تمیز کرده بود. عاشق این روحیهاش هستم که هیچ چیز اضافهای را نگه نمیدارد. هیچ نوع وابستگی به وسایل ندارد و به راحتی آنها را حذف میکند.
به موقع به سالن رسیدم و ناخنهایم را به رنگ قهوهای-زرشکی درآوردم. امروز جوگیر شده بودم و کم لباس پوشیده بودم. از شانس ابری بود و حسابی هم سرد شده بود. بعد از آرایشگاه مستقیم به خانه برگشتم و از همان لحظهی رسیدنم به سراغ جارو زدن رفتم. سریع تمامش کردم، بعد یک لیوان نوشیدنی گرم خوردم و این بار با لباس گرم از خانه خارج شدم. به دو فروشگاه رفتم و برای خانه خریدهایی کردم. برای خودم هم یک دفتر جدید خریدم تا فصل بعد را در دفتر جدیدی شروع کنم.
ساعت پنج و پانزده دقیقه بود که به خانهی ساناز رسیدم. آنقدر همدیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم که نمیدانستیم از کجا شروع کنیم. بی وقفه حرف زدیم. ساناز برایم چای زعفرانی درست کرده بود که چقدر لذتبخش بود.
تمام مدت لباس امتحان کردیم و قرتیبازی درآوردیم تا ساعت نزدیک ۷:۳۰ شد. حمید هم همان موقع رسید. من دیگر خداحافظی کردم و برگشتم. از لحظهی رسیدنم بدون اینکه حتی فرصت کنم دستشویی بروم مشغول آماده کردن شام شدم که هیچ کاری برایش نکرده بودم. طبق معمولِ روزهایی که خانه هستم کباب تابهای آماده کردم که از همه سریعتر است. لیست غذاهایی که ما میخوریم بسیار محدود است. من از سال گذشته تقریبا نود درصد غذاها را نمیخورم بنابراین درست هم نمیکنم. غذاهایمان تکراری هستند اما خوبند.
کباب امشب به نظر خودم خیلی خوشمزه بود. برای احسان سیبزمینی هم سرخ کردم.
امشب من و احسان سر موضوع بسیار مسخرهای بحثمان شد. من دلخور و ناراحت بودم. موضوع واقعا پیش پا افتاده بود اما در یک رابطهی بلند مدت یک موضوع فقط همان موضوع نیست، هر موضوعی عقبهای دارد و یک چیزهایی را در درون آدم به هم وصل میکند. به همین دلیل است که موضوعاتِ کوچک، بزرگ میشوند.
اما کاملا میفهمم که در بحثها چقدر تغییر کردهام؛ چقدر آگاهتر و چقدر زنانهتر شدهام. رویکردهایم کاملا تغییر کردهاند و به تبع آن نتایجم هم متفاوت شدهاند که از این بابت بسیار راضی هستم.
برای من موضعِ پایین را داشتن مساوی با مردن است. در کت من نمیرود که کوتاه بیایم و بپذیرم که کسی دست بالاتر از من را داشته باشد.
اما امسال تصمیم گرفتم که جور دیگری باشم؛ تصمیم گرفتم شنوندهی بهتری باشم، تصمیم گرفتم اجازه دهم خیلی وقتها احسان دست بالا را داشته باشد، تصمیم گرفتم «تصمیمگیریها» را بر عهدهی او بگذارم، تصمیم گرفتم «فرعونِ منی» را از «مصرِ تن» بیرون کنم، تصمیم گرفتم دست از منیت و خودبزرگبینی بردارم، تصمیم گرفتم تا حد ممکن وارد هیچ مبارزهای نشوم و البته تصمیم گرفتم اجازه دهم دیگران برندهی مبارزهها باشند.
وقتی تمام اینها را آگاهانه پیش میبری در واقع در نهایت باز هم تو برنده هستی اما این بار بدون خون و خونریزی.
وقتی پای عمر گذراندن در کنار کسی به میان میآید همه چیز رنگ و بوی متفاوتی میگیرد و در این مسیر صبور بودن و قدم به قدم پیش رفتن حکم برگ برنده را دارد. وقتی به مسیرم نگاه میکنم میبینم که به کمک «صبر» به تمام خواستههایم رسیدهام. مثل یک سیاستمدار از مدتها قبل برنامهریزی میکنم و بدون کمترین عجلهای عوامل را یکی یکی کنار هم قرار میدهم تا به نتیجهی دلخواهم برسم. خیلی وقتها چیزهایی را شنیده و یا دیدهام که مطمئنم اگر کس دیگری بود از دل آنها دعوای بزرگی به راه میانداخت اما من خودم را کاملا به نشنیدن و ندیدن زدهام و آنقدر این کار را طبیعی انجام دادهام که هیچکس حتی شک هم نکرده است و بعد صبر کردهام تا زمان مناسب از راه برسد و در جای مناسب قدم مناسب را برداشتهام و همیشه هم نتیجه گرفتهام.
برای اینکه احسان با من همفکر و همراه شود بسیار صبوری کردم. هر بار با قدمهای کوچک ذره ذره پیش رفتم و در نهایت نتایج را به نفع خودم تغییر دادم آن هم درحالیکه احسان هم رضایت کامل داشته. یعنی او هم احساس کرده که برنده شده است. خیلی مهم است که در پایان کار یکی از دو نفر احساس نکند که زندگیاش را وقف خواستههای طرف مقابل کرده است. هر دو نفر باید با هم پیش بروند و در این مسیر هر دو به نتایج دلخواهشان برسند. زندگیِ مشترک یک بازی برد-برد است.
موضوع جالبی که این روزها خیلی به آن فکر میکنم این است که هر چه میگذرد عمق رابطهی من با احسان بیشتر و بیشتر میشود. اینکه دیگران میگویند رابطه در طول زمان تکراری میشود را من به هیچوجه درک نمیکنم. برای من رابطه در طول زمان عمیقتر و به مراتب جذابتر شده است.
احسان برای من مصداق بارز این ترانه است:
یه جا تسلیمِ عشق بودن همه دیوونگیت میشه
کسی که فکر نمیکردی تموم زندگیت میشه
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.