روزانهنگاری – شنبه ۵ آذر ۱۴۰۱
امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمیخورد که این کار به درستی انجام شده باشد. باید امتحان کنم تا بفهمم.
برنامهی امروزمان «پروژهی مرغ» بود. باید تعداد زیادی مرغ میگرفتیم و پاک کرده و جابهجا میکردیم. یک بار به مرغ فروشی سر زدیم اما هنوز مرغ نیامده بود. به پدر گفتم بیا با هم یک جایی برویم، چون لازم است یک نفر در ماشین بنشیند. پدر هم قبول کرد و رفتیم. از آنجاییکه خدا همیشه با من است حتی در آن منطقهی شلوغ یک جای پارک مناسب پیدا کردم. قرار شد پدر چند دقیقه بنشیند تا من برگردم. کوله پشتی احسان را برای تعمیر به آنجا برده بودم.
مغازهی بسیار کوچک و باریکی در انتهای طبقهی زیرین یک پاساژ بسیار قدیمی بود. این اولین باری که میدیدمش چون همیشه ساناز پیاده میشد و میرفت. وقتی قبض رسید را به صاحب مغازه تحویل دادم گفت «خانم بیرون کیفها رو نگاه کن ببین کدوم مال شماست». همهی کیف ها روی هم انباشته شده بودند و یک وجب خاک روی آنها نشسته بود. با هر بدبختیای بود کوله را پیدا کردم و سریع برگشتم.
پدر من یک رانندهی درجهی یک است. از سن بسیار کم (خیلی قبل از اینکه بتواند گواهینامه داشته باشد) با انواع و اقسام ماشینهای سنگین و نیمه سنگین و انواع سواریها رانندگی کرده است و دست فرمان فوقالعادهای دارد. با اینکه این روزها دیگر اصلا تمایلی به رانندگی ندارد و خودش میگوید که دیگر دید خوبی ندارم اما هنوز هم اگر اراده کند میتواند پوز هر رانندهی جوانی را در جاده به خاک بمالد. با این وجود پدرم از ماشینهای اتومات دوری میکند چون هیچوقت با آنها رانندگی نکرده و احساس میکند که کنترلی روی آنها ندارد. احساس میکند ماشین کنترل را در دست دارد و این موضوع او را میترساند. به همین دلیل من سعی کردم که هر چه زودتر برگردم تا یک وقت پدر در موقعیت جابهجا کردن ماشین قرار نگیرد.
به سمت مرغفروشی برگشتیم و به طرز باورنکردنی یک جای پارک عالی درست در نزدیکی مغازه پیدا کردیم که واقعا در آن ساعت و در آن منطقه چیز عجیبی بود. ماشین حمل مرغ هم تازه رسیده بود.
سفارش هفت عدد مرغ به صورت جوجهای و پنج عدد مرغ به صورت هشت تکه را دادیم. چند بسته هم جگر و پای مرغ برداشتیم.
این اولین باری بود که ما از این پروتئینی که اتفاقا در محل خودمان است خرید میکردیم. همیشه برای خریدن مرغ چند کیلومتر رانندگی میکردیم و به کردان میرفتیم تا مرغ کشتار روز را تهیه کنیم. همیشه مرغ همسایه غاز است (نمیدانم چرا وقتی میخواستم این ضربالمثل را بنویسم اول نوشتم «همیشه ماست همسایه دوغ است». یعنی واقعا فکر میکردم درستش این است. بعد کمی فکر کردم و احساس کردم یک جای کار میلنگد چون دوغ بودن ماست اصلا نقطهی ارجحیتی به حساب نمیآید. چه بسا که ماست بودن ماست بسیار بهتر از دوغ بودن آن باشد. بنابراین به این نتیجه رسیدم که دارم اشتباه میکنم. باور کنید که دقیقا همین پروسه در عرض چند ثانیه در مغزم طی شد. حالا اینکه میگویند «دوغ همسایه ترشه» یعنی چه؟)
خلاصه که آب در کوزه و ما تشنهلبان میگشتیم. چون کارشان عالی بود. جلوی چشمت به بهترین شکل ممکن مرغ را آماده میکردند و هیچ چیزی را هدر نمیداند. آنقدر خوب پاک کرده بودند که من برای شستنش هیچ دردسری نداشتم. آخر سر هم یکی از آنها مرغها را تا ماشین آورد. یک تجربهی عالی از خرید مرغ بود. از این به بعد هم همین کار را خواهیم کرد.
مادر خانه نبود. من از ساعت ۱۱ الی ۶:۳۰ عصر بدون وقفه و حتی بدون نهار به امورات مرغها و متعلقاتشان پرداختم. وسط کار متوجه شدم که پیاز کم است برای مزهدار کردن جوجهها. پدر گفت که پیاده میرود و پیاز میگیرد. وقتی آمد نارنگی هم گرفته بود و گفت برایت نارنگی گرفتهام که خستگی در کنی. قربان مهربانیاش بروم. همه میدانند که اگر میخواهند من را خوشحال کنند میوه بهترین گزینه است.
پاک کردن و شستن و بستهبندی کردن و جا دادن در فریزر، بعد هم مواد زدن به جوجهکبابها، شستن و جمع کردن وسیلهها… درست است که حجم کار برای یک روز زیاد است اما در عوض تا دو ماه خیال پدر و مادر راحت است.
پدر جانم برایم شعر میخواند:
ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست
سودا زدهی مهر دل افروزی نیست
روزی که تو بی عشق به سر خواهی برد
ضایع تر از آن روز ترا روزی نیست
وقتی کارم تمام شد چهار پُرس غذای گربه آماده کردم و آن را در چهار نقطهی کوچه گذاشتم تا گربهها نوش جان کنند و حالش را ببرند. استخوانها را هم برای سگهای کارگاه برداشتم. زبالهها را هم جمع کردم و با پدر جانم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
همینکه رسیدم شلوارم را عوض کردم و یک تنبان گُل گُلی پوشیدم تا ظرفهای مانده از صبح را بشویم که همان موقع صدای همسایهها را در راهرو شنیدم و انگار یک ندایی در درونم گفت «شلوارت رو عوض کن. ممکنه کسی بیاد دم در» من هم از آنجاییکه تلاش میکنم تا به پیغامهای دورنم بیشتر توجه کنم بیدرنگ شلوارم را عوض کردم و همان موقع در زدند.
آقای همسایه بود درحالیکه یک بسته شیرینی کاک کرمانشاهی و یک کاسه کاچی دستش بود. گفت «شما به این میگید کاچی، برای زائو میپزند» (و البته گفت که خودشان به کاچی چه میگویند اما من یادم نمانده). من هم خیلی تشکر کردم و به محض اینکه در را بستم با قاشق رفتم وسط دل کاچی که چقدر هم خوشمزه بود اما فکر میکنم با روغن اصل کرمانشاهی درست شده بود چون خیلی برای من سنگین بود و سرم شروع به گیج رفتن کرد.
همسایههایمان کرمانشاهی هستند و واقعا دوستداشتنی. من واقعا شرمندهی خوبیهایشان هستم؛ بیشتر به لحاظ گرما و صمیمیت خالصی که دارند. اگر خود من بودم هرگز نمیتوانستم با همسایهای که تازه به آنجا آمده آنقدر گرم و صمیمی باشم. بلکه حتی کاملا دوری میکردم تا وارد همسایهبازی نشوم. حتی در ساختمانی که همهی همسایههای ما فامیل بودند هیچ اثری از آثار حضور من دیده نمیشد و مکررا همسایهها به من میگفتند که ما اصلا شما را نمیبینیم. من هم میخندیدم و میگفتم که «آره ما بیشتر وقتها نیستیم» درحالیکه نبودن من یک چیز درونی بود.
اما حالا میفهمم که زندگی همین معاشرتهای کوچک و ساده است. همین جزئیات کوچک است که مجموعهی بزرگی به نام زندگی را میسازد و لطف زیستن در این جهان را چندین برابر میکند.
امروز متوجه شدم که یکی دیگر از دوستانم هم مخاطب وبلاگم است. اولا اینکه به هیچ وجه انتظارش را نداشتم، دوما اینکه خیلی خوشحال شدم چون حالا میتوانم هر چیزی دلم خواست خطاب به او بنویسم و از صحنه متواری شوم. فقط باید بگردم و یک اسم مستعار برایش پیدا کنم.
خودت موافقی یا دوست داری مستقیم جلوی همه بگویم که اصلا دوست خوبی نیستی؟ 😄🤭
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.