روزانهنگاری – یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱
[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]صبح تصمیم گرفتم که کبوتربچه را بگذارم بالا داخل لانه چون تمام مدت در بالکن سرگردان بود. اگر با کبوترها سر و کار داشته باشید میدانید که یک جور مگس به بدن کبوترها میچسبد که مثل کنه میماند، هیچ جوری کنده نمیشود. این مگس باعث مرگ خیلی از کبوترها میشود. وقتی کبوتر بچه را گرفتم دیدم که بدنش پر از مگسِ کبوتر است. کمی حشرهکشِ بدون بو به بالهایش اسپری کردم و او را داخل لانه گذاشتم که مادرش با غیظ و غضب فراوان مستقیم به سمت من پرواز کرد. من هم از بالکن بیرون رفتم.
دیدم که چند باری داخل لانه رفت اما نمیتوانستم ببینم که به آنها غذا میدهد یا نه. ظهر دیدم که کبوتربچه دوباره روی زمین است و راه میرود و تعداد زیادی مگس مرده کف بالکن هستند. عصر تصمیم داشتم دوباره حشرهکش اسپری کنم اما هرچه گشتم کبوتر بچه نبود که نبود. اصلا نمیدانم چه بلایی به سرش آمده است. احتمالا پایین پریده اما داخل حیاط هم اثری از او نبود. واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاد اما به هر حال نبود. امیدوارم حالش خوب باشد.
گاز گندهای به گلابیِ پاییزیِ کج و کوله زدم. من آدمِ میوه خوردن شیک و با تشخص نیستم. اصلا اگر مجبور باشم به این شکل میوه بخورم به من مزه نمیدهد و ترجیح میدهم نخورم.
من بلدم چطور موز را پوست بکنم که همانطور شیک داخل پوستش بماند و بعد تکه تکه کنم و با چنگال و با طمانینه آن را بخورم، بلدم چطور پرتقال را پوست بکنم که آب از همه طرفش سرازیر نشود، بلدم چطور میشود خیار را شیک و مجلسی پوست کند و خورد اما من در هیچکدام از اینها خودِ واقعیام نیستم. بلکه خودِ متظاهرم هستم که مثلا میخواهد مبادی آداب باشد.
خودِ واقعی من باید تنبان گُل گُلی بپوشد و یک آبکش میوه بگذارد جلویش و همه چیز را با پوست گاز بزند.
من عاشق و دلباختهی میوه هستم، مخصوصا سیب به عنوان میوهی اول من اصلا بدون یک گاز گنده هیچ معنیای ندارد.
ظرفیت من برای بودن در فضاهای شلوغ آن هم فضاهایی که بچهها در آن حضور دارند بسیار پایین است. مکررا بهانهای پیدا میکنم و بالا میایم تا کمی آرامش پیدا کنم و در واقع شارژ شوم. به زودی کل خانواده راهی شمال میشوند و من کلی کار ناتمام قبل از حرکت کردن دارم که باید انجام دهم.
امروز تعداد قابل توجهی لباس اتو کردم، چون آنجا نمیشود زیاد اتوکاری کرد. من از اتو زدن بیزارم. در کارگاه کاری داریم به اسم «سرنخ زدن» که همه از آن بیزارند. یعنی حاضرند جارو بزنند اما سرنخ نزنند. من در کارگاه حاضرم سرنخ بزنم اما اتو نزم.
هر وقت نیاز به اتو زدن لباسی هست من کشیک میکشم که ببینم چه کسی میرود پای میز اتو تا به او بگویم لباس من را هم اتو بزند. اگر هم کسی را پیدا نکنم شروع میکنم به توجیه کردن که مثلا «این قسمتش که بشینی تو ماشین دوباره چروک میشه، این قسمتش که گرمای تنت بهش بخوره چروکش باز میشه، این قسمتش که میره توی شلوار معلوم نیست…. » و همینطور الی آخر. در نهایت مثلا یک یقه میماند که آن هم انصافا سخت است 🥴 حالا منِ بیزار از اتو زدن امروز به اندازهی تمام عمرم لباس اتو کردم.
اتو زدن که تمام شد دم غروب بود. بقیهی کارها را رها کردم، شیره-قهوهام را برداشتم و رفتم در بالکن نشستم به این امید که بتوانم سهمی از غروب آفتاب داشته باشم. اما دور تا دورم با ساختمانهای بلند پوشیده شدهاند. وقتی اینجا آمدم این همه ساختمان اطرافم نبود. امروز متوجه شدم که ساختمانی که در کوچهی پایینی ساخته شده به بهرهبرداری رسیده است. چراغهای طبقهی بالا روشن بودند و یک نفر در حال تمیز کردن بود. یک دفعه دور تا دور ساختمانهای چراغهای زرد رنگ روشن شدند. انگار که روشن شدند تا ندیدنِ غروب را برای من جبران کنند چون نورشان خیلی شبیه به غروب آفتاب بود.
یکی از فانتزیهایم این است که در حالیکه در جکوزی آب گرم لم دادهام شاهد غروب باشم. آنوقت دلم میخواهد زمان در آن لحظه متوقف شود و من تا ابد در این صحنه باشم.
متوجه شدم که این ساختمانِ جدید کاملا به آشپزخانهی ما مشرف شده است. من در آشپزخانه فقط یک پردهی توری نازک دارم. مجبور شدم سایبان را باز کنم. دوست دارم تمام پنجرهها پردههای توری نازک داشته باشند و هیچ نگاهی به آنها مشرف نباشد.
این روزها معجونی از احساسات متناقضم؛ شور و اشتیاق و غم و هیجان و دلگیری و دلتنگی و خیلی چیزهای دیگر که توامان در درونم جریان دارند و هر لحظه یکی از آنها جایش را به دیگری میدهد. غروب امروز شبیه غروب جمعه شده بود تا اینکه ساناز زنگ زد. بیشتر از یک ساعت و نیم تماس تصویری داشتیم. یک جایی گوشهی اتاق روی زمینِ سفت نشسته بودم و از یک اپلیکیشن به اپلیکیشن دیگر در رفت و آمد بودیم تا بالاخره در یکی از آنها بند شدیم و حرف زدیم و دوباره در صلح و هماهنگی با خودم و همه چیز قرار گرفتم.
واقعا دلم میخواهد یک ماسک روی صورتم بگذارم و هیچ کار دیگری انجام ندهم. یعنی یک ربع زمان پیدا نمیکنم برای این کار. بعد از چند روز بینظمی در روند روزهداریام، دو روز است که دوباره طبق برنامه پیش میروم.
از حالا دارم فکر میکنم که در شلوغیای که قرار است در شمال داشته باشیم چطور میتوانم روزانههایم را بنویسم. باید برویم و ببینیم چطور پیش میرود. زندگی است دیگر؛ اگر قرار بود همیشه روند ثابتی داشته باشد دیگر جذاب نبود.
(به خودم قول میدهم که قبل از شمال رفتن حتما یک ماسک روی صورتم بگذارم)
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.