آرامشِ زندگی
دختر پنج ساله کنارم مینشیند و میگوید برایم خیار پوست بکن، میکنم. یک نمکدان نمک روی آن خالی میکند و با چنگال مشغول خوردنش میشود. لپهای گردش بیشتر باد میکنند و لبهای کوچکش بیشتر پنهان میشوند. مثلن من رفتهام خانهی او مهمانی و قرار است با هم میوه بخوریم، میگوید تو هم بخور.
وسط مهمانیِ دو نفرهمان به عکس روی شومینه اشاره میکند و میگوید «اون مادربزرگ مُرده که عکسش اونجاست؟» میگویم آره. میگوید «نمیشد دستش رو بگیری و بگی بذار اول خیابون رد بشه بعد تو برو که تفادص نکنی؟» میگویم «من اون موقع اونجا نبودم»، میگوید «خب باید میبردیش دیگه»، میگویم «آره راست میگی، باید میبردمش» و میپرسم «پس به نظرت باید اول خیابون رد میشد؟» میگوید «آره، به این میگن آرامشِ زندگی».
نمیدانم در ذهن کوچکش دقیقن چه میگذرد که برایش معنای آرامش زندگی را دارد، اما حسش میکنم. تعبیر خیالانگیزش از اینکه بگذار اول خیابان رد شود بعد تو برو که تصادف نکنی مرا به جهان تازهای پرتاب میکند؛ از دید او خیابان هم دارد گذر میکند، چرا فکر میکردم که فقط ما داریم عبور میکنیم و خیابان ثابت است؟
اگر واقعن ببینی که خیابان هم میگذرد و گاهی هم اجازه دهی که او رد شود و بعد تو عبور کنی تصادف نمیکنی و به این میگویند آرامش زندگی.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.