آگاهیها در دل کلمات آبستن درد میشوند
واقعیترین چیزی که دریافتهام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم».
من، با تمام حسها و اندیشهها و امیدها و رویاها و داشته و نداشتههایم، همچنان هیچ چیز نیستم.
اما وقتی این جمله در درونم طنین میاندازد که «تو در زندگیات به هیچ کجا نرسیدهای» هنوز به اندازهی همان زمان که شنیدمش غمگین میشوم.
چرا با وجودیکه خودم این را میدانم، هنوز طاقت شنیدنش را ندارم؟
چرا بعضی از آگاهیها وقتی در دل کلمات قرار میگیرند آبستنِ درد میشوند؟
فکر میکنم فاصلهای هست میان دانستن و «واقعن» دانستن.
مینشینم و چشم میدوزم به زندگیام که هیچ چیز نیست و غم هیچ چیز نبودنش دامنم را میگیرد.
نمیدانم این حرف که تو در زندگیات به هیچ کجا نرسیدهای را چه کسی به تو گفته ولی خودم در حال حاضر به این درک رسیدم که قرار نیست چیزی بشویم و به جایی برسیم. فقط قرار است که در مسیر باشیم و لذت ببریم. البته که شاید حرفم در نظر اول خیلی کلیشهای به نظر برسد و حتی مدل زندگی کردنم چیز دیگری را نشان بدهد! مثلا هر روز به امید به نتیجه رساندن هدفی و چیزی شدن، قدم برمیدارم! ولی در کل که نگاه کنی واقعا اگر در همان راه رسیدن به هدفی که مثلا تعیین کردهای و احساس میکنی که رسیدن به آن خوشبختت میکند، لذت نبرده باشی، چیزی شدن و رسیدن به هدف هم خوشحالت نمیکند. روزی خودت به من گفتی زندگی همین صحبت با مثلا مغازه دار و لحظهای درنگ و صبوری کردن براش شنیدن ماجراییست که با آب و تاب دارد برایت تعریف میکند. چرا اینهمه عجله میکنی؟! و من بعد مدتها فکر کردن به آن حرفت، دیدم واقعاً زندگی همین است و دیگر نه تنها حوصلهام سر نرفت از شنیدن ماجرا آدمها بلکه احساس کردم هدیهایست که دارند تقدیمم میکنند…
چه قشنگ که یادت مونده بود و یادم انداختی و چه قشنگ گفتی که یه هدیه است که تقدیمت میکنن🌹🌹
آره زندگی یه چیز عجیب و پیچیده نیست، از بس ساده است که به نظر ما غلط میاد و سعی میکنیم پیچیدهاش کنیم 🥰😍