اعتراف شبانه: مغز بیآبرو
اعتراف میکنم مغزم مثل بچهی بیتربیتی است که با فحشهای آبدار و حرفهای رکیک در هر جمعی آبروی پدر و مادر را میبرد.
باید شش دانگ حواست پی او باشد که چه چیزی از دهانش بیرون میآید و دائم خجالت بکشی و توضیح بدهی که به خدا من خیلی حواسم هست، نمیدانم این حرفها را از کجا یاد گرفته.
همیشه و همه جا در حال حرف زدن است، تمام مدت حرف میزند، در مورد همه چیز و همه کس: «طرف با آن قیافهاش… با آن هیکلش… با آن تیپش… با آن ماشینش…. با آن سطح سوادش… با آن لهجهاش… چرا این شکلی است، این چه لباسی است، چرا آن کار کرد، چرا آن کار را نکرد، مگر عقل ندارد، چرا حرف زد، چرا حرف نزد، این چه تصمیمی بود، این چه رفتاری است….»
اگر مغز شما از این حرفها نمیزند حتمن در خانوادهای اصیل بزرگ شده است، مغز من مال کوچه و خیابان است و هر حرفی به دهانش بیاید میگوید.
من دائم اصلاحش میکنم که مادر جان مگر به تحصیلات است؟ مگر به پول است؟ مگر به قیافه است؟ مگر ما خودمان چه شکلی هستیم یا چه کاره هستیم؟
در همان حال که او گستاخ و پرخاشگر و حقبهجانب و پرمدعاست، بدن من درختها را بغل میکند، غذای گربهها را کنار میگذارد و شعر کهن میخواند.
با خود میاندیشم من کی نان حرام سر سفره آوردهام که این بچه اینطور وقیح شده است؟
گاهی به این فکر میافتم که اسمش را از شناسنامهام بیرون بیاورم، یا حداقل بفرستمش کانون اصلاح و تربیت، اما میترسم آنجا هم کار دستم بدهد، او همیشه قفل فرمان به دست آمادهی یورش بردن به هر کسی است.
مغزم آبرو نمیشناسد و آبروداری برایش بیمعنی است.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.