بار و بندیل غم را قایم کن

صندوق ماشینم پر شده است از وسایلی که جمعه‌ها با خودمان می‌بریم؛ جارو، زیرانداز، پتوی سفری، دستمال و اسپری. این دفعه قالیچه هم بردیم، کم مانده است که مبل و میز ببریم سر مزار.

بساط صبحانه‌مان توجه خیلی‌ها را به خودش جلب می‌کند؛ آنجا به آدم‌ها چای دمی داغ می‌دهیم، صدای مردهایی را می‌شنویم که بلند بلند گریه می‌کنند و کسی بهشان نمی‌گوید «مرد که گریه نمی‌کند»، پدر هم هر هفته نهال‌‌هایش را بررسی می‌کند و می‌گوید حالشان خوب است. حال ما هم آنجا خوب است.

این درد، چهارنفره‌هایمان را مستحکم و دلپذیر کرده است؛ یکی چای دم می‌کند، یکی نان می‌گیرد، یکی فلاسک بزرگ را پر از آب‌جوش می‌‌کند و دیگری وسایل صبحانه را فراهم می‌کند؛ برنامه‌ای که بدون هیاهو و در سکوت اجرایش می‌کنیم، چیزی که خود به خود شکل گرفته است.

پدر می‌گوید وقتی مادر این مزار را دید خیلی خوشش آمد و گفت: «بچه‌ها بخوان چایی بیارن اینجا بخورن جاش راحت و خوبه». بیست روز از این حرف نگذشته بود که پایمان به آنجا باز شد و دو ماه نگذشته بود که چای بردیم.

تولد غم، درست مثل تولد اولین نوزاد در خانواده است؛ همه‌ی حرکات او زیر نظر است، از تمام حالت‌هایش عکس گرفته می‌شود، اولین قدمی که برمی‌دارد و اولین کلمه‌ای که می‌گوید ثبت می‌شود. پدر و مادر حضور او را تمام و کمال زندگی می‌کنند.

غم را هم باید زندگی کرد؛ هر چهره‌ی تازه‌‌ای که به خود می‌گیرد، هر مسیری که پیش پایت می‌گذارد، هر اتفاقی که در درون و بیرونت شکل می‌دهد را باید تجربه کرد.

بار و بندیل غم را قایم کن که زود جمع نکند و برود، اگر در نوجوانی از خانه بیرون بزند هرگز برایت تمام نمی‌شود، غم باید به قدری بماند که پیر شود و بمیرد، زندگیِ غم باید کامل شود.

بعضی غم‌ها هم عمر طولانی‌تری دارند، اما به هر حال مهمانِ خانه‌ات هستند و مهمان عزیز است.

هست مهمان‌خانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیب‌وش
در دلت ضیفست او را دار خوش

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *