بخار شرم
شرمْ بخار شد و با یک آه بلند از دهانش بیرون آمد. مولکولهای بخار عینکش را تار کردند، پیش چشمش را نمیدید، عینک را برداشت که پاک کند، وقتی دوباره آن را به چشم گذاشت او دیگر نبود. طلاییترین لحظات زندگیاش را بخار شرم کدر کرده بود.
بخار که هنوز در فضا بود سرد شد، آنقدر سرد که دوباره آب شد، آب از پشت عینکش به راه افتاد و از یقهی لباسش داخل رفت، شرمِ مایع دوباره به درونش برگشت اما این عصارهی شرمِ قبلی بود؛ بسیار تند و تیزتر از آن. شرمی که هر بار به بهانهای بخار میشد و دوباره سرد و مایع به درون برمیگشت، اما هر بار غلیظتر از قبل.
ایکاش بخار دیگر سرد نمیشد، باید به جای گرمی میرفت، اما او به وقت گرما نمیآمد و اگر او نمیآمد درونش آنقدر گرم نمیشد که شرم لعنتی را بخار کند.
فقط یک راه داشت، تصمیمش را گرفت؛ اگر اینبار بیاید به هر قیمتی که باشد دستش را خواهد گرفت، آنوقت دیگر سرمایی نخواهد بود، نخواهد ماند.
یادت هست میانِ آمدنهایش چند سرما و گرما فاصله است؟
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.