حال خراب من و این خانه
روزی می آید که آمدن و نیامدنت چندان تفاوتی به حال خراب ِ من و این خانه نمی کند.
نه من دیگر آن من ِ قبل از رفتنت هستم و نه بهار دیگر به این خانه سر می زند که سر هم اگر بزند نصیبش چیزی جز نشستن پای درد ِ دل شمعدانی ها نخواهد بود.
تا آن روز خدا ميداند كه من ِ خسته، چگونه هر شب ِ وامانده را بي هيچ نشانه اي از آمدنت صبح مي كنم.
سلام من نوشته هاتونو میخونم خوبه که اینجا رو داری و مینویسی
بابا بیخیال اگه رفته که بهتر باور کن یه حکمتی داشته واسه من یه اتفاقی افتاد که باور کن چشمامو باز کرد واقعا تازمانی که بود کور بودم الان که رفتم میفهمم که چی شده و کجا بودم.
بهار هم با حال بد من و شما اومدنشو عقب و جلو نمیدازه نه حتی بهار بلکه اب هم از اب تکون نمی خوره
خدا رو صد هزار مرتبه شکر کن
زندگی خیلی جذاب تر میتونه باشه اگه الان نیست بخاطر اینکه هنوز بلدش نشدیم
من عاشق اشپزی نجاری سفر مخصوص با کاروان عاشق سادگی وخونه قدیمی و … ….
اما هنوز بلد نشدم بلند شدن رو یاد بگیرم
سلام، ممنون از شما که لطف دارید و دنبال می کنید. نه منظور خاصی پشتش نبوده، فقط به ذهنم اومد و نوشتم:)
درسته، زندگی خیلی می تونه جذاب باشه اگه بلد باشیم زندگی کردن رو.
ممنونم 🙂