حتی یک کاسه هم نداشت
نورهای رنگی از پنجرههای اُرسی داخل آمده بودند، سه سال قبل. خیال داشتم بزنم زیر کاسه کوزهی دنیا که زدم هم اندکی بعد از همین نورهای رنگی زیر کاسهی آن روزها، اما جهان که بیکار نمیماند، زیر هر کاسهای که بزنی کاسهی تازهای به دستت میدهد، که داد، که زیر آن یکی هم زدم.
زیاد زدهام زیر کاسه کوزهها، حالا جرأتم بیشتر شده است، کاسههای سنگینی را شکستهام و حالا خیال ندارم دستم را برای گرفتن کاسهی تازهای دراز کنم.
دستت که پر باشد هر از گاهی خسته میشوی، باید جایی را پیدا کنی که کاسهات را با احتیاط زمین بگذاری، تمام مدت هم باید نگاهت پی کاسه باشد که سُر نخورد، یا کسی از کنارش رد نشود و بیهوا پایش به آن گیر نکند. تازه کاسه که خالی نیست، درونش هم چیزی ریخته شده است؛ آبی، آشی، آبگوشتی، باید مراقب محتویاتش هم باشی که بیرون نریزد. هزاران کیلومتر با کاسهای در دست راه میروی به این خیال که برسی به یک آبادی و آنجا کاسهات را بفروشی و برای همیشه خوشبخت شوی.
با خودت میگویی بعدش دیگر نیازی به کاسه ندارم، اما اگر واقعن از کاسه بینیاز باشی همین حالا آن را زمین میگذاری و میروی. اگر نمیتوانی، عمرت را در پی مراقبت از کاسه خواهی گذراند.
من میخواهم دستم خالی خالی باشد. تا کی؟ تا آخر عمر.
گول جهان را برای دستگرفتن کاسهای تازه نخواهم خورد. دستهای خالیام را کنارم تکان میدهم و آزاد و بیخیال راه میروم.
بگذار وقتی میروم بگویند حتی یک کاسه هم نداشت.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.