ذهن وجدان ندارد
ساعت از ۳ گذشته است. یک لحظه فرصت میکنم در آیینهی دستشویی نگاهی به خودم بیندازم. روی لب بالا و پایینم دو لکهی قهوهای رنگ میبینم. یک لحظه مات و مبهوت میشوم. چه چیزی میتوانست باشد؟ دندانهایم را محکم روی لب پایینم میکشم، طعم تلخش در دهان و ذهنم تازه میشود، آخ آخ… شکلات است.
من کی شکلات خوردم؟ ساعت ۱. طبق عادت هر روز، ساعت یکِ بعد از ظهر قهوه را با شکلات خورده بودم.
به سرعت دو ساعت گذشته را در ذهنم مرور میکنم؛ کجاها رفته بودم؟ با چه کسانی حرف زده بودم؟
بله، به لطف خدا جایی نبود که نرفته باشم و کسی نمانده بود که در این دو ساعت با او حرف نزده باشم.
چرا هیچکس به دو لکهی قهوهای روی صورتم اشاره نکرد؟ همه احترامم را نگه داشته بودند که چیزی نگفتند.
کدام آدم عاقلی بعد از خوردن قهوه و شکلات یک نظر به خودش در آیینه نمیاندازد و همینطور بیمحابا راه میافتد وسط کارگاه؟
به هر حال اتفاقی است که افتاده. بیخیال میشوم و برمیگردم سر کار.
«کسی که دو ساعت با دو لکهی قهوهای روی صورتش این طرف و آن طرف رفته است و با هر کسی همصحبت شده است، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.»
از این فکر خندهام میگیرد. در واقع کار دیگری هم به جز خندیدن از دستم برنمیآید.
این جور وقتها ذهنْ آدم را تحریک میکند تا برود به تکتک آدمهایی که دیده توضیح بدهد که «باور کنید شکلات بود»، یا مثلن بگوید «نمیدانم چرا کسی چیزی به من نگفت».
ذهن دلش میخواهد همه چیز را توجیه کند یا توضیح بدهد و اگر هم واقعن کاری را که ذهن از تو خواسته انجام بدهی به حرف زدن ادامه میدهد و میگوید «این همه روی خودت کار میکنی اما هنوز هیچ عزتنفسی نداری و درگیر مسائل بیاهمیت هستی.»
ذهن میتواند تو را مجاب کند که زندگی چیز وحشتناک و غیرقابلتحملی است و بهتر است به آن ادامه ندهی، اما درست زمانیکه دست به خودکشی میزنی ذهن همچنان آنجاست و میگوید «دیدی لیاقت زندگی کردن را نداشتی، دیدی بیعرضه بودی و نتوانستی برای خودت یک زندگی به دردبخور بسازی.»
ذهن وجدان ندارد، رحم و مروت سرش نمیشود.
ذهن آدم را هزارپاره میکند و هر تکه را به جایی در دوردستها پرتاب میکند. یک روز چشم باز میکنی و میبینی عمریست که در حال دویدن پی اوامر ذهنت هستی؛ به خاطر او درس خواندهای، کار کردهای، مهاجرت کردهای، اما ذهن هنوز میگوید چه فایده، به فلان هدف که نرسیدهای. ذهن هرگز راضی و خشنود نخواهد بود.
قلب اما میداند که هدف از آمدنِ تو به این جهان، رسیدن به هیچکدام از اینها نیست. قلب میداند که هر قدمی که تاکنون برداشتهای یا نتوانستهای برداری بخشی از سفر زیستن تو بوده و قرار بر این است که تمامش برایت لذتبخش باشد نه عذابآور، قرار است که تجربه کنی و شاد باشی.
نمیخواهیم با ذهنمان وارد میدان نبرد شویم که در جنگ، هر دو طرف بازندهاند.
ذهن وظیفهاش را انجام میدهد؛ فکر میکند، دلیل میآورد، راهنمایی میکند. درست مثل هر عضو دیگری که وظیفهاش را انجام میدهد؛ مثل چشم که میبیند یا گوش که میشنود. فکر کردن وظیفهی ذهن است.
اما «تو ذهنت نیستی، تو ناظر بر ذهنت هستی.» اولین بار با این جمله در کتاب «نیروی حال» از «اکهارت تُله» مواجه شدم و همان لحظه آن را باور کردم و از آن لحظه دنیایم عوض شد.
بله، درست است. من مساوی با ذهنم نیستم. قطعن من چیزی فراتر از ذهنم هستم که اگر اینگونه نبود من نمیتوانستم به افکارم جهت بدهم. نمیتوانستم بگویم میخواهم مثبت فکر کنم، یا میخواهم به فلان موضوع فکر نکنم. اگر من مساوی با ذهنم بودم این ذهن بود که تصمیم میگرفت چطور و به چه چیزی فکر کند.
این «من» که تصمیم میگیرد جور دیگری فکر کند کیست؟ مطمئنن این «من» ذهن نیست. ذهن که بر علیه خودش اقدام نمیکند یا روی حرف خودش حرف نمیزند.
این «من» همان است که ناظر بر ذهن است و این یعنی رئیس منم، نه او.
تا قبل از آن من پرندهای بودم که در اتاقک ذهن گیر افتاده بودم و دائم خودم را به پنجره میکوبیدم تا راه نجاتی به سمت آزادی و شادی بیابم. اما چون خودم را مساوی با ذهنم میدانستم فکر میکردم همین است دیگر، باید زخمی و پارهپاره شد و همچنان ادامه داد. اما از زمانی که فهمیدهام چیزی فراتر از ذهنم هستم و قدرت را از او باز پس گرفتهام، ذهنم میداند که باید یک قدم عقبتر از من بایستد، یک پله پایینتر. همچنان حضور دارد و وظایفش را انجام میدهد اما تصمیمگیرنده من هستم نه او.
ذهن همان سیستم عامل است
نام «سیستم عامل» در ذهن افراد نامی سنگین و پرطمطراق و در عین حال ترسناک است. برای من که اینطور بود.
درس «سیستمهای عامل» را با استادی گذراندیم که در حوزهی کاری خودش جزء برترینهای کشور بود.
اولین جلسهی کلاس را با تعریفِ سیستم عامل شروع کرد و اینگونه گفت:
«سیستمعامل خودش یک نرمافزار است، یک نرمافزار بزرگ.»
چطور ممکن بود سیستمعامل چنین چیز سادهای باشد؟ یعنی سیستمعامل هم خودش یک نرمافزار است مثل سایر نرمافزارها؟ مثلن چیزی شبیه فتوشاپ، مایکروسافت آفیس، ویدئو پلیر و همچین چیزهایی؟
ما تصور میکردیم که قاعدتن سیستمعامل باید چیز بسیار پیچیدهتری باشد. اما وقتی آن استاد بزرگوار فرمودند سیستمعامل خودش یک نرمافزار است چه کسی میتوانست قبول نکند؟
بنابراین دربست پذیرفتیم که سیستمعامل یک نرمافزارِ بزرگ است که بستری را فراهم میکند تا سایر نرمافزارها بتوانند کارشان را انجام دهند.
وقتی این مفهوم را درک و دریافت کردیم دیگر گول نمیخوردیم؛ مثلن اگر دکمهی روشن کردن (پاور) کامپیوتر را میزدیم و کامپیوتر بالا نمیآمد و یک نفر میگفت حتما ویروس داری ما باد در غبغب میانداختیم و میگفتیم ویروس که یک نرمافزار است و برای اجرا شدن نیاز به حضور سیستمعامل دارد، در مرحلهی بایوس هم که سیستمعامل حضور ندارد. بنابراین اینجا ویروس نمیتواند وجود داشته باشد (مگر اینکه ویروس سختافزاری باشد که عملن پیش نمیآید.)
همین درک به ظاهر ساده میتوانست پاسخگوی بسیاری از سوالاتمان باشد.
حالا جریان ذهن هم دقیقن همینطور است؛ ذهن خودش یک عضو است، یک عضو بزرگ با نقشهای زیاد که بستری را فراهم میکند تا سایر اعضاء بتوانند کارشان را انجام دهند.
اما آن کسی که واقعن کامپیوتر را به راه میاندازد و با آن کار میکند و خروجی میگیرد، کاربری است که پای کامپیوتر نشسته است. اگر او نباشد بهترین کامپیوترها هم هیچ خاصیتی ندارند.
اگر تو نباشی ذهنت کارایی ندارد. وقتی که میمیری ذهن از کار میافتد، اگر قدرت دست ذهن بود مردن تو نباید روی عملکرد ذهن اثر میگذاشت. اما با مردن تو ذهن خاموش میشود، مثل هر عضو دیگری.
اصلن آن کسی که میمیرد چه کسی است؟
باز پس گرفتن قدرت از ذهن
اگر تا این مرحله پذیرفته باشیم که ما چیزی جدا از ذهنمان هستیم، حالا این سوال پیش میآید که چطور قدرتی را که تمام عمر به دست ذهن داده بودیم از او پس بگیریم؟
اگر به دنبال جواب ساده و زودبازده هستید پاسخ یک کلمه است: مراقبه.
مراقبه به معنای «بیذهنی» است، جایی که ذهن حضور ندارد، جایی که ذهن خاموش میشود.
میبینی ذهن تا چه اندازه ضعیف است؟ تا حدی که میتوان به خاموش کردنش فکر کرد.
دور از جان تمام منشیها باشد، اما دقت کردهاید که منشی برخی از پزشکان از خود پزشکان پرمدعاتر هستند طوریکه آدم فکر میکند خود آنها پزشک هستند؟
آنقدر به ذهن بها دادهایم که خودش را به جای ما جا زده است و به خود ما دستور میدهد. انگار که او دکترتر از ماست.
مثل کسی که سالها نگهبان مکانی بوده است و حالا آنجا را صاحب شده است. ذهن آنقدر در اتاق فرمانروایی نشسته است و به همه دستور داده است که حالا دچار توهم ریاست شده است.
اما هنوز آنقدر ضعیف است که با اندکی آگاهی میتوان او را از مدار خارج کرد، در حدی که به وظایف روزمرهاش برسد و کاری با تصمیمگیریهای کلان نداشته باشد.
مراقبه، سادهترین و کوتاهترین مسیر برای باز پس گرفتن قدرت از ذهن است.
«نوشتن» مسیر دیگری است که همین کار را انجام میدهد اما نیاز به صبوری بیشتری دارد.
وقتی در مورد نوشتن صحبت میکنیم منظورمان نوع خاصی از نوشتن است. نوشتنی که در آن به عمق وجودت سفر میکنی و به تاریکترین و مخفیترین اتاقهای درونت سر میزنی و از تمام آنچه در درونت جریان دارد آگاه میشوی.
نوشتنی که خودآگاهی در پی دارد.
به عنوان مثال وقتی کسی حرفی به تو میزند که برایت دردناک است باید شروع به نوشتن کنی و از خودت سوال کنی که چه چیزی در این حرف بود که مرا ناراحت کرد؟ چرا ناراحت شدم؟ در مورد افکار و احساساتت با خود وارد صحبت شوی و آنقدر پیش بروی تا به پاسخ برسی.
گاهی ممکن است مسالهای ماهها تو را درگیر کند. دست از نوشتن برندار. پاسخها از راه میرسند. حتی اگر در حال حاضر درگیر هیچ موضوع خاصی نیستی باز هم هر روز بنویس.
نیازی به گفتن نیست که ترکیب مراقبه و نوشتن آن هم به طور مستمر چه معجزهای خواهد کرد.
(اگر دوست دارید در مورد نوشتن روزانه بیشتر بدانید در بخش نظرات بنویسید تا بیشتر توضیح بدهم.)
دوست دارم خیلی بیشتر بدانم. با همین شیوایی که تا اینجا توضیح دادید…
چشم عزیزم، حتما مفصلتر توضیح میدم.
توی مقالهی «اهمیت شفای درون و راهکارهای دست یافتن به آن» با توضیحات بیشتری در موردِ نوشتن گفتم. (قسمت پیدا کردن زخمهای درون)