روزانهنگاری – جمعه ۲۰ آبان ۱۴۰۱
(امروز را مینویسم که یادم بماند. روزانهنگاری حکم حافظهام را پیدا کرده و خیلی وقتها به دادم رسیده است؛ تاریخ ابلاغ فلان حکم کی بود، چه روزی بود که فلان جا رفتیم یا فلان کار را انجام دادیم… خلاصه این هم یکی از مزایای نوشتن به صورت روزانه است)
یکی از مسائل اخیرمان این بود که نمیدانستیم چه روزی در هفته را باید برای جمع شدن دور هم در خانهی پدر و مادر من انتخاب کنیم. تا قبل از هجرت کردن ما، پنجشنبه شبها زمانی بود که دور هم جمع میشدیم. حالا پنجشنبهها ما قزوین هستیم. بعد از کلی فکر کردن و بالا و پایین کردن روزهای هفته احسان پیشنهاد داد که برای جمعه نهار جمع بشویم. من هم استقبال کردم و برنامه را به خواهرهایم اطلاع دادم. با مادر هم هماهنگ کردیم و قرارمان نهایی شد.
قرار شد بعد از صبحانه حرکت کنیم. آقا احسان تازه ساعت ۱۰ صبح تصمیم گرفت حمام برود. یکی از مشکلات همیشگی ما در زندگی مشترکمان همین عدم هماهنگی ما در مورد برنامهریزیهای روزانه است. من اگر قرار باشد برای نهار جایی بروم و بدانم که نیاز به حمام رفتن دارم حتما زودتر بیدار میشوم و طوری برنامهریزی میکنم که به موقع حرکت کنم. احسان اما اصلا اینطور نیست. از نظر من هیچ برنامهای در ذهنش ندارد و مطابق یک برنامهریزی قبلی پیش نمیرود. البته خودش میگوید که من اشتباه میکنم و او همیشه مطابق برنامه پیش میرود فقط برنامهاش با برنامهی من متفاوت است.
من میگفتم وقتی میخواهی برای نهار خوردن جایی بروی، آن هم به یک شهر دیگر، باید طوری حرکت کنی که یکی دو ساعت زودتر برسی. برای غذا خوردن که نمیرویم میخواهیم معاشرت کنیم. اما راستش در قزوین اصلا ماجرا اینطور نیست. وقتی برای نهار جایی دعوت میشوند طوری برنامهریزی میکنند که زمانی که وقتِ خوردن نهار است به خانهی میزبان برسند و معاشرت کردن را به بعد از آن وعده موکول میکنند. اینها اختلاف فرهنگی است که به نظر مسائل بسیار پیش پا افتادهای میآیند اما باعث ایجاد اختلاف میشوند.
من کم کم داشتم وارد فاز ناراحتی و عصبانیت میشدم. بالاخره ساعت یازده و بیست دقیقه بود که سوار ماشین شدم و استارت زدم و صدای عجیبی از موتور ماشین شنیدم. به احسان گفتم و او هم تایید کرد. کاپوت را بالا زد و دید که ماشین روغن کم کرده است و در تمام این مدت آب و روغن بیشتر و بیشتر در درون من قاطی میشد. بالاخره حرکت کردیم.
من غر زدم و ناراحتیام را ابراز کردم. گفتم من در تمام این سالها با تمام برنامههای رفت و آمد تو هماهنگ شدهام اما تو یک روز نمیتوانی با برنامهی من هماهنگ شوی. اصولا من آدمی نیستم که ناراحتی را در درونم نگه دارم، هیچ ظرفیتی برای حمل کردن ناراحتیها ندارم. بنابراین تقریبا همیشه ابراز میکنم. اما معمولا زود هم فراموش میکنم.
بقیهی مسیر را تا خود کرج با هم در مورد خیلی از مسائل صحبت کردیم. هر چه بیشتر میگذرد بیشتر به این موضوع پی میبرم که احسان به مراتب از من باهوشتر است؛ چه به لحاظ هوش منطقی و چه به لحاظ هوش هیجانی. او همیشه بهترین و غیرقابل بحثترین جوابها را در آستین دارد و به راحتی میتواند طرف مقابل را خلع سلاح کند و یا او را لای منگنه قرار دهد. قدرت تجزیه و تحلیل بسیار بالایی دارد و در تصمیمگیریِ سریع و درست دارای توانمندی قابل ملاحظهای است.
باهوش بودن همیشه یکی از مهمترین معیارهای من در انتخاب فردی برای معاشرت بوده است (البته بیشتر منظورم هوش هیجانی است) فردی که شوخیها را متوجه نمیشود یا نمیتواند به خوبی و به اندازه بامزه باشد یا مثلا نمیتواند جواب مناسبی به سوالات بدهد و این قبیل چیزها واقعا باعث میشود که من نتوانم با آن فرد وارد معاشرت (حداقل به صورت طولانی مدت) شوم. نه اینکه من خودم آدم باهوشی باشم، من بهرهی هوشی متوسطی دارم اما به هر حال این موضوع همیشه برایم مهم بوده و واقعا خدا را شکر میکنم که در کنار یک آدم باهوش زندگی میکنم.
به کرج که رسیدیم تقریبا همه آمادهی خوردن نهار بودند. من قبل از نهار دو تا از خرمالوهای جذاب پدر را بلعیدم و بعد هم نوبت زرشکپلو با مرغ هوسانگیز مادر شد که البته سهم من مثل همیشه فقط خود مرغ بود و نه برنج. راستش اصلا از اینکه برنج نمیخورم ناراحت نیستم چون قبلا هم خیلی برنج دوست نداشتم. از وقتی هم که کلن برنج نمیخورم گوارشم در وضعیت بهتری به سر میبرد.
(داریم به سالگرد برنج نخوردنم نزدیک میشویم)
بعد از نهار همگی نشستیم و ساعتها حرف زدیم و خندیدیم بدون اینکه تلویزیون برای لحظهای روشن شود. حمید واقعا بامزه است. هر جایی که حمید حضور دارد جمع در قبضهی اوست؛ شلوغ و پرهیجان و بامزه است و همه را میخنداند.
ساناز امروز به من درس خودآرایی داد. ساناز در این امور همیشه سردمدار ما بوده است و من و سمانه همیشه دنبالهرو او بودهایم. مثل غارنشینها به حرفهایش گوش میکنیم و همه را مو به مو اجرا میکنیم. در اموری که به آرایش و پیرایش و رسیدگی به خود مربوط میشود مهارت زیادی دارد (البته به جز مو که از وقتی یادم میآید همیشه موهایش را دم اسبی دیدهام. من هم همیشه این اوج خلاقیتش را به سخره میگیرم).
من و احسان از زمانی که این خانه را اجاره کردیم با خودمان قرار گذاشتیم که وقتی نقل مکان کردیم یک جشن دو نفره بگیریم. بالاخره امروز زمانش از راه رسید. امروز بیستم آبان بود. ما بیستم مهر ماه اسبابکشی کردیم و امروز بعد از دقیقا یک ماه میخواستیم جشن بگیریم.
من چند بسته شکلات خریدم و احسان هم فلافل و سیبزمینی در سرخکن بدون روغن درست کرد. یک سریال آب-دوغ-خیاری هم روی فلش ریختیم و به تلویزیون وصل کردیم و رسما جشن را شروع کردیم. یک ساعت بعد من انقدر در جشن گرفتن زیادهروی کرده بودم که همانجا روی مبل پهن شده بودم. سرم گیج میرفت و بدنم مثل یک کوه سنگین شده بود. احسانِ بامزه که کاملا سرحال بود میگفت «من میرم میدون اسبی رو ببندم بیام. کاری نداری؟»
احسان یک پتوی گرم روی من انداخت و مابقی شب را پای کامپیوتر مشغول حساب و کتاب بود و من همانجا چرت میزدم. نمیدانم چقدر گذشت تا بالاخره موفق شدم از جایم بلند شوم. به زحمت وسیلههای روی میز را داخل آشپزخانه بردم و مسواک زدم. یعنی من اگر در حال مردن هم باشم این یک کار را از قلم نمیاندازم؛ مسواک زدن را میگویم. به یاد ندارم که شبی را بدون مسواک زدن گذارنده باشم. روزی سه بار مسواک میزنم. حتی زمانی که جایی کار میکردم همیشه در کشوی میزم مسواک و خمیردندان داشتم. حتی آن چند سالی که بازار میرفتم با وجودیکه سرویس بهداشتی آنجا یک فاجعهی تمام عیار بود که حتی حاضر نبودی برای دستشویی کردن آنجا بروی اما من هر روز بعد از نهار مسواک میزدم.
در کیفم همیشه یک مسواک (از این مدلهایی که نیازی به خمیردندان ندارد) دارم.
شاید به ندرت پیش آمده باشد که بعضی روزها بعد از نهار مسواک نزده باشم (مثلا جایی بودم و امکانش نبوده) اما هرگز پیش نیامده که صبح و شب مسواک نزده باشم. جدیدا که اغلب بعد از قهوه هم مسواک میزنم. برایم مثل نماز واجب خواندن است و تحت هیچ شرایطی فراموش نمیشود. دلیلش هم این است که وقتی مسواک نمیزنم حال روحیام به هم میریزد. این هم از خود درگیریهای من است.
تازه بعد از مسواک چند محصول مراقبت از پوست هم به صورت و دستهایم زدم. اما همهی این کارها را در حالی که احساس میکردم هر آن ممکن است زمین بخورم انجام میدادم. دو تا بلوز تنم بود. احساس کردم گرمم شده یکی را درآوردم و پرت کردم آن طرف اتاق و خودم را به تخت رساندم.
هرچند که آنقدرها هم راحت و خوب نخوابیدم اما در مجموع جشن خوبی بود.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.