روزانهنگاری – جمعه ۴ آذر ۱۴۰۱
رخشا تصمیم داشت بعد از صبحانه برود. موقع رفتن یکی دو تا از وسایلش را برداشتم که با هم پایین برویم. رخشا اصرار میکرد که وسیلههایش سنگین هستند و من آنها را برندارم. گفتم وقتی کسی در مورد سنگینی وسیلهها صحبت میکند خندهام میگیرد. فقط خدا میداند که در طول اسبابکشی چه وسایل سنگینی را جابهجا کردیم که حتی دو نفری هم به سختی میشد تکانشان داد اما ما آنها را از سه طبقه پایین بردیم و بعد هم از سه طبقهی دیگر بالا.
بعضی چیزها برای من «فوق سنگین» بودند اما باز هم انجامش دادم. انگار که نیروی بدنیام چندین برابر شده بود از بس که انگیزه داشتم.
اما وقتی که کار تمام شد به همه گفتم من یا بعد از اینجا به خانهی خودم میروم و یا همهی وسایلم را آتش میزنم.
تنها خوبی این ماجرا قوی شدن بازوها و چهارسرهایم بود. انگار که چندین ماه در باشگاه ورزش سنگین کرده باشم.
رخشا که رفت احسان دوش گرفت و به خانهی پدرم رفتیم تا فوتبال ایران و ولز را با هم ببینیم. مادر نبود، ساناز و حمید هم نبودند. قرار شد برنج بگذاریم و از بیرون کباب بگیریم اما چون همه سیر بودند خیلی دیرتر برای نهار اقدام کردیم.
فکر میکنم اواخر نیمهی اول بود که من برنج را گذاشتم و اواخر بازی بود که سفارش کباب را دادیم و توضیح دادیم که زنگ خراب است و باید محکم فشار دهند. ظاهرا وقتی که ایران گل اول را زد عوامل رستوران خوشحال شده بودند و غذای ما را فرستاده بودند. در این بین ایران گل دوم را زده بود و ما آنقدر خوشحالی کردیم که صدا به صدا نمیرسید. ظاهرا پیک بندهی خدا مدتی بود که پشت در بود چون همینکه سر و صدای ما خوابید من متوجهی صدای در شدم و مهدی برای گرفتن غذا رفت.
همان موقع از پنجره نگاه کردم که بگویم دارند میآیند که آن آقا از من پرسید: «مگه یه گل دیگه زدیم؟» من هم با خوشحالی عدد ۲ را با دست نشان دادم و گفتم «دو تا گل زدیم، دممون گرم». جوان خوشقیافه و بامزهای بود که خندید و خوشحال شد.
بعد از نهار جلسهی چهار نفرهای در مورد برنامهی فروش شرکت داشتیم که جلسهی خوبی هم بود. قرار شد آماده شویم و به پاساژ «مهرادمال» برویم و ببینیم در جمعهی سیاه چه خبر است. مهدی هم لباس لازم داشت. ما به خانه رفتیم و لباس عوض کردیم چون احسان با شلوارک بود؛ شلوارک پوشیده بود با کاپشن 😄
پاساژ به طرز عجیب و غریبی شلوغ بود و به طرز عجیبی و غریبی هیچکس روسری نداشت؛ انگار که سرزمین دیگری بود. تعداد افرادی که روسری داشتند تقریبا یک به صد بود (با همین اختلاف).
هیچ چیزی نخریدیم چون به نظر ما هیچ چیز نه به قیمت بود و نه کیفیت داشت. اصولا آدمها نمیتوانند اجناس مربوط به شغل خودشان را به راحتی بخرند؛ به ویژه اگر تولیدکنندهی همان محصولات باشند.
در نهایت به بالاترین طبقه رفتیم که یک کتابفروشی بزرگ و سالن اجتماعات دارد. یک گوشه از سالن هم نمایشگاه هنرهای دستی برقرار بود که این بار آثار یک هنرمند خانم برای نمایش و البته خرید قرار داده شده بود که مجموعهای از تابلوهایی بودند که با تکنیک «خراش روی فلز زینک» خلق شده بودند و اغلبشان زیبا بودند. آدم بیشتر جذب ظرافت و هنر به کار رفته در آنها میشد. اینکه میدانستی انجام دادن این کار چقدر سخت است و یک نفر با چه دقت و ظرافتی این آثار را خلق کرده است برایت بسیار لذتبخش بود.
بعد هم حدود چهل دقیقه در سالن اجتماعات نشستیم و به موسیقی زنده گوش دادیم. اول تک نوازی گیتار الکتریک و بعد هم تک نوازی ساکسیفون و یک سازی بادی دیگر که اسمش را نمیدانم. من در عمق وجودم ارتباط عمیقی را با موسیقی حس میکنم. موسیقی همیشه میتواند مرا به وجد بیاورد و غرق در شور و لذت کند. فرقی نمیکند که تکنوازی سازهای جذابی مثل گیتار الکتریک و ساکسیفون باشد و یا موسیقی شش و هشتی که شهرام شبپره آن را همراهی میکند. در هر حال من لذت میبرم و گذر زمان را حس نمیکنم.
بچهام پنج ماهه شد. پروژهی روزانهنویسی را میگویم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.