روزانهنگاری – سهشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
ساعت ۵:۳۰ صبح چشمهایم مثل وزغ باز بودند. بیدار شدم. قهوه را گذاشتم، در کنج دنجم نشستم و شروع به نوشتن کردم. کاملا سرحال بودم. هوا آهسته آهسته روشن میشد. صبحها یک جور خاصی است، انگار که هوا منتظر است سرت را بچرخانی تا یک دفعه روشن شود. اولش فکر میکنی روندش خیلی آهسته است و تو کاملا در جریان روشن شدنش هستی. بعد ناگهان میبینی که کاملا روشن شده و تو متوجه نشدی که دقیقا چه وقت بود که این اتفاق افتاد. تازه بعد از اینکه کاملا روشن میشود خورشید شروع به بالا آمدن میکند و نور سحرانگیزِ طلاییاش را آهسته آهسته بر همه چیز میافکند.
مامان کبوتر آمد نشست وسط بالکن، بچه هم از پناهگاهش بیرون آمد و مادر شروع به غذا دادن به بچه کرد. خیلی دلم میخواست که از این صحنه عکس یا فیلم بگیرم اما موبایلم دور بود و تا بروم بیاورمش نمایش تمام شده بود. خیلی برایم عجیب است که بعد از این همه مدت هنوز از دهان مادرش غذا میخورد در حالیکه جوجهی مرغ و خروس از لحظهای که متولد میشود در حال نوک زدن است. فکر میکنم دستگاه گوارششان دیر به تکامل لازم میرسد.
کبوترها کاملا متوجه شدهاند که دیگر لانهای در کار نیست. حیوانات به سرعت به هر شرایطی عادت میکنند و به هیچ وجه در گذشته گیر نمیافتند. آنها بابت چیزهایی که از دست میروند حسرت نمیخورند، زانوی غم بغل نمیگیرند و درگیر گذشته باقی نمیمانند. کبوتر فقط یک بار به سمت لانه پرواز کرد و وقتی متوجه شد که لانهای در کار نیست تمام روند زندگیاش را با شرایط جدید هماهنگ کرد. بچهاش را پیدا کرد و راهی برای غذا دادن به او در شرایط جدید پیدا کرد.
معاشرت با حیوانات یک کلاس درس فوقالعاده است. من در این مدت که پذیرای پرندگان بودم بسیار زیاد به رفتارهایشان دقت کردهام. یک بار شاهد بودم که جوجه یاکریم درحالیکه سعی میکرده از تخم خارج شود از لانه پایین افتاده و مرده بود. مادر به جای غصه خوردن برای فرزند از دست رفته، زمان و تمرکز و انرژیاش را صرف خودش و فرزند دیگرش کرده بود.
دفعهی قبلی هم که کبوترها تخم گذاشتند یکی از بچهها از لانه پایین افتاده و دچار سرگیجهی کبوتری شده بود (یعنی اگر یک مدت دیگر ادامه میدادم تبدیل به یک کفترباز حرفهای میشدم 😄) مادر کاملا قید بچه را زده بود چون میدانست که او دیگر زنده نمیماند. به جایش از بچهی دیگرش مراقبت کرد و او را به ثمر رساند.
اما ما آدمها وقتی کسی را از دست میدهیم تا سالها درگیر این از دست دادن باقی مانده و قید خودمان و سایر آدمهای زندهی اطرافمان را میزنیم. درحالیکه غریزهی ما دقیقا مانند همین پرندگان است اما درسهایی که به اشتباه یاد گرفتهایم باعث شده است که تصور کنیم اگر به فکر خودمان باشیم آدم خوبی نیستیم و در واقع دچار عذاب وجدان و احساس گناه شویم.
ما به جای هماهنگ شدن با شرایطی که در آن قرار گرفتهایم و به جای گشتن به دنبال راه حل مناسب، یا به دنبال مقصر میگردیم یا افسوس و حسرت میخوریم و یا در انواع و اقسام احساسات بد گیر میافتیم.
به نظرم درس زندگی را باید از طبیعت یاد گرفت.
موقع صبحانه گربه آمد پشت در و طبق معمول شروع کرد به اصرار کردن که در را برایش باز کنیم و اجازه بدهیم داخل شود. آخر هم موفق شد به خواستهاش برسد. من گربه زیاد دیدهام اما تا به حال گربهای به این باهوشی و البته به این وقار ندیدهام.
یک جنتلمن واقعی است؛ اگر بغل کسی باشد به هیچ وجه به او چنگ نمیاندازد حتی اگر واقعا هم عصبانی باشد.
بلد است چطور تمام درها را باز کند و شبها اگر بخواهد بازی کند و همه خواب باشند چراغها را روشن میکند که یعنی چرا خوابیدهاید وقتی که من بیدارم و میخواهم بازی کنم!
با اینکه اسبابکشی کردهاند و به طبقهی پایین رفتهاند اما کاملا میداند که ما کجا هستیم و روزی یک بار میآید پشت در و میگوید در را برایم باز کن. مطمئنم که خانه را از آن خودش میداند و از نظرش ما در خانه زیادی هستیم و جای او را اشغال کردهایم.
واقعا دوست داشتنی است اما امروز آنقدر شیطنت کرد که مجبور شدم در را باز کنم و بگویم «بفرما بیرون عزیزم، خوش اومدی» او هم شیک و مجلسی بیرون رفت. احتمالا این آخرین باری بود که به خانهی ما آمد. دلم برایش بسیار تنگ خواهد شد 😔
تا دم رفتن داشتم از این طرف به آن طرف میدویدم. هر چقدر هم که زودتر شروع به انجام دادن کارها میکنم باز هم تا دقایق آخر در حال دویدنم. دوست دارم قبل از خارج شدن از خانه همه جا مرتب باشد تا وقتی که برمیگردم با فضایی کاملا مرتب مواجه شوم. آب دادن به گلها قبل از رفتن هم یکی از کارهای همیشگیام است.
احتمالا این سفر تا مدتها آخرین سفری خواهد بود که به این شکل گروهی میرویم. من هم این بار خیلی وسیله دارم چون اصلا نمیدانم گرم میشود یا سرد، بارانی میشود یا آفتابی، مهمان میآید یا نمیآید. خلاصه که مجبورم برای هر شرایطی آماده باشم.
باید بگویم که من دیگر واقعا از وسیله جمع کردن خستهام. این موضوع تبدیل به یکی از تضادهای زندگیام شده است. توانم برای این جابهجاییهای دائمی به پایان رسیده است. واقعا امیدوارم که نقل مکان کردن باعث شود که این روند وسیله جمع کردن و دوباره باز کردن کمتر شود و امیدوارم که مسیر زندگی مرا به سمت سکون بیشتر هدایت نماید. می دانم که تحمل یکنواختی را به هیچوجه نخواهم داشت اما تغییر و تحول باید شکل دیگری به خودش بگیرد که شامل سفرهای دائمی نباشد. چون این رفت و آمدها صرفا انرژی فیزیکیام را تحلیل میبرد و عایداتی دیگری ندارد.
ظهر بود که حرکت کردیم و قبل از خارج شدن از شهر تخمه، انجیر خشک و شکلات تلخ خریدیم (چقدر مفرح 🤪)
نهار را حوالی ساعت ۵ در یک رستوران سنتی خوردیم. رستوران بزرگ و قشنگی بود که فضایش به شکل سنتی طراحی شده بود. در طراحی آن از چوب و کاشیهای تیره استفاده شده بود. در بدو ورود یک حوض آب به چشم میخورد. بخشی از آن، سالنِ تخت جمشید بود که دیوارهایش با نقشهایی از تخت جمشید و نشان فروَهَر (فر کیانی) زینت داده شده بود. چون خیلی از ظهر گذشته بود بعضی از غذاها تمام شده بودند. من کباب ترش خوردم. غذایش خوب بود اما چیزی نبود که در ذهن آدم حک شود.
کلن غذا اولویتش را برای من بسیار بیشتر از قبل از دست داده است. از رستوران رفتن سر ذوق نمیآیم. مگر اینکه بخواهم غذایی محلی و یا غذایی جدید را امتحان کنم. البته من هیچوقت برای خوردن غذاهای سنتی ایرانی ذوق نداشتم. قبلا که فست فود میخوردم برای رستوران رفتن ذوق داشتم اما حالا که فست فود هم از زندگیام حذف شده است دیگر هیچ انگیزهای برای رستوران رفتن ندارم.
ساعت ۷ بود که رسیدیم و وسایل را جابهجا کردیم. بیرون هوا گرم و شرجی بود و داخل برای من زیادی خنک بود. مدت زمان زیادی صرف معاشرت با مسافر کوچک شد. من در دو روز گذشته بسیار کم او را دیده بودم چون خیلی کار داشتم و زیاد پایین نرفتم. بچهها بسیار دوستداشتنی هستند. یکی از جذابیتهایشان در صداقتشان است. یک نفر به مسافر کوچک گفت که «تو همه کار بلدی» و او در دم جواب داد که I don’t. بچهها میدانند و به راحتی میپذیرند که همهی کارها را بلد نیستند و از خودشان هم چنین انتظاری ندارند.
کی و کجا میشود که ما به دام کمالگرایی میافتیم؟ به دام نپذیرفتن نقاط ضعفمان، به دام تلاش بیهوده برای همه کاره بودن، قوی بودن یا قوی نشان دادن خودمان؟ چرا بار تمام اینها را بیخود و بیجهت به خودمان تحمیل میکنیم درحالیکه میتوانیم در پذیرش خودمان باشیم؟
من میخواستم زود بخوابم، پروسهی حاضر شدن یک خانم برای خوابیدن دست کم یک ساعت زمان میبرد 😐 شب بخیر گفتم و کارهایم را انجام دادم اما مسافر کوچک آمد و روی تخت نشست و مدتها برایم از مدرسه و دوستان و کارهایی که انجام میدهند تعریف کرد. او از تعریف کردن و حرف زدن لذت میبرد و من هم برایش شنوندهی خوبی هستم و تشویقش میکنم که تعریف کند.
اینجا کعبهی آمال من است؛ از هر پنجرهای که نگاه میکنم فقط طبیعت را میبینم. ماه آنقدر در آسمان زیباست که نمیشود دست از نگریستن برداشت. هوا هم آنقدر خنک و دلپذیر شده است که خدا میداند. همینکه هوا تاریک میشود نوبت قورباغههاست که آواز سر دهند. اعجاز طبیعت تمام نشدنی است.
تنها چیزی که هرگز برای من رنگ و بوی تکرار نخواهد گرفت همین طبیعت است.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.