روزانهنگاری – سهشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۱
صبح رفتم ناخنهایم را درست کردم. کدام آدم عاقلی قبل از تور نظافت ناخنهایش را درست میکند؟ چارهای نبود، دیگر هیچ فرصتی برایش ندارم. تایپ کردن با ناخنهای کوتاه و مرتب چقدر لذتبخش است.
بعضی وقتها هوس میکنم که با دیگران مسابقهی تایپ بدهم. سایتهایی هستند که در آنها آنلاین با دیگران رقابت میکنی؛ تایپ فارسی و انگلیسی. من هم گاهی شرکت میکنم. امتیاز جمع میکنم و در رقابتهای سختتر که در آنها تایپیستهای سریعتر متنهای سختتری را تایپ میکنند شرکت میکنم و سعی میکنم سریعتر و دقیقتر تایپ کنم. برای من که تایپ کردن سریع را دوست دارم تفریح جالبی است.
برای مسافر کوچک بادکنک هلیومی به شکل یونیکورن خریدم. قرار است با یونیکورن به استقبالش برویم و امیدوار باشیم که این بادکنک بتواند بچه را تا قزوین سرگرم نگه دارد. شاید هم بهتر است امیدوار باشیم بچه بعد از یک سفر طولانی jet lag باشد و تمام مسیر را بخوابد تا اذیت نشود، شاید هم چند بسته پاستیل بیشتر از بادکنک بتواند سرگرمش کند. واقعا نمیدانم. من از دنیای بچهها هیچ چیز نمیدانم. در مقابل آنها کاملا گیج و سردرگمم. از هر گونه مواجهای با بچهها پرهیز میکنم، انگار که یک چیز داغی دست آدم باشد و بخواهد در اولین فرصت آن را زمین بگذارد.
نه اینکه من نمیتوانستم مادر خوبی باشم، شک ندارم که اگر در موقعیتش قرار میگرفتم مادری میشدم که بچهها عاشقش میبودند. اما اینکه چه بلایی بر سر خود این مادر میآمد آن را اصلا نمیدانم.
قرار بود پدر یک روزی که من هستم مرغ بگیرد تا من کارهایش را انجام دهم. امروز این پروژهی سنگین به سرانجام رسید. حالا چرا سنگین؟ چون وقتی میگویم مرغ راجع به یکی دو تا مرغ حرف نمیزنم؛ بلکه دربارهی ۱۲ عدد مرغ و ۱۲ بسته جگر و مزهدار کردن جوجهکبابها و بستهبندی و جابهجا کردن تمام اینها صحبت میکنم که انصافا پروژهی طاقتفرسایی بود. دست و پا و کمر برایم نمانده. البته موقع بستهبندی ساناز هم از راه رسید و کمکهایی کرد.
تمام مدتی که کار میکردم پدر شعر میخواند. کلن پدر همیشه زیر لب شعری و یا ترانهای قدیمی را زمزمه میکند، گاهی هم در اتاقش با صدای بلند شعر میخواند. عاشق زمانهایی هستم که از اتاق بیرون میآید و میگوید: «بابا یه شعر جدید گفتم، بذار برات بخونم» و بعد شعر خودش را که با دستخط بسیار زیبایش در دفترچه یادداشت کوچکش نوشته برایم میخواند و من حظِ دنیا را میبرم.
یک کتاب «گنج غزل» دارد که در آن «مهدی سهیلی» غزلهایی از شاعران مختلف را گردآوری کرده است. شیرازهی کتاب از هم پاشیده از بس که خوانده شده اما پدر هنوز هم عاشق این کتاب است و هر روز چند تایی از غزلهایش را میخواند. عاشق این روحیهی پدر هستم؛ او در لحظه زندگی میکند.
پدرم (که در چشمانش اقیانوس دارد) روزگار بسیار سختی را گذرانده است؛ طوریکه من هر بار به تجربههایش فکر میکنم حیرت میکنم از اینکه چگونه یک نفر آدم توانسته تمام اینها را از سر بگذراند. انگار که هزار سال زندگی کرده است. اما او تمام آن تجربیات سخت و تلخ را پشت سر گذاشته و از تمام آنها عبور کرده است و حالا هر روز چشم انتظار است تا نارنجهایش رنگ بگیرند و هنوز از خواندن غزلی تازه سرزنده میشود و هنوز شعر میگوید.
میشود هم در آبی چشمهایش غرق شد و هم در سبزی دلش آرام گرفت.
پدر برخلاف من زیاد سعدی نمیخواند. برای همین من کلیات سعدیاش را از کتابخانه برداشتم. البته گفتم که برایت برمیگردانم اما نگفتم که دقیقا چه زمانی این کار را انجام میدهم 🤭
حالا که حرف سعدی جانم شد این را بگویم که روحیهی سعدی برایم بسیار عجیب است؛ او از هر گونه تعصب خالیست. برایش هیچ اهمیتی ندارد اگر او تنها فرد آن داستان عاشقانه نباشد و اگر تمام دنیا رقیبش باشند. همیشه چیزهایی از این قبیل میگوید:
تنها نه منم اسیرِ عشقت / خلقی مُتِعَشِّقَند و من هم
یا مثلا
آخر نه منم تنها در بادیهی سودا / عشقِ لب شیرینتْ بس شور برانگیزد
یا مثلا
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس / که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
(انگار که اصلا با معشوقی بیشتر حال میکند که عاشقان بیشتری دارد. جنسی که مشتری بیشتری دارد لابد چیز باارزشتری است 😄)
البته این که شوخی است؛ سعدی در عشق منطقی است، میداند که زیبایی خواهان دارد و نمیشود جلوی خواسته شدنش را گرفت. بهتر است به جای اینکه با جهان سر جنگ داشته باشی خودت چیزی ارائه کنی که آن زیبارو خودش تو را انتخاب نماید. بهتر است روی خودت سرمایهگذاری کنی به جای اینکه با جهان دربیفتی. خودش هم میگوید:
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت / بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
یا میگوید:
بنشینم و صبر پیش گیرم / دنبالهٔ کار خویش گیرم
خیلی از خانمها دوست دارند که مرد به خاطر آنها به روی جهان شمشیر بکشد. در واقع خیلی از خانمها به طور ناخودآگاه از غیرتی بودن مرد روی خودشان لذت میبرند و تصورشان این است که این یعنی دوست داشتن.
نه میشود گفت غلط است نه درست. برای هر کسی یک چیزی غلط یا درست است. اما من و سعدی در این مورد هم نظریم؛ نیازی به جنگ خارجی نیست، به جای اینکه وقتت را صرف جنگیدن با دیگران کنی تبدیل به آن کسی شو که کسی نمیتواند با او رقابت نماید. تبدیل شو به یک پیشنهاد ردنشدنی.
چقدر خستهام خدای من 🥵
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.