روزانهنگاری – شنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۱
صبح زود اولین کاری که کردم سر زدن به بالکن و گلها بود. اثر کم آبی در چهرهی تک تکشان هویدا بود. مخصوصا یاس هلندیِ تنومند که بسیار حساس است در مقابل کمآبی. با اینکه برای خودش خانم بسیار بزرگی شده است اما به محض اینکه آب دیر میشود سریع خودش را میبازد، اصلا خودداری از خودش نشان نمیدهد. مثل کاج نیست که کم آبی که هیچ بی آبی را هم صبورانه تحمل میکند. فکر میکنم کاج میفهمد که من به پایش نشستهام، او هم دیر کردنهای من را تحمل میکند. قبلا یک جایی نوشتم که «کاج یک شبه خشک شد؛ با اینکه ظاهرش هنوز سبز بود اما از درون خشک شد. حالا چهار سال است که دارد تلاش و تقلا میکند تا آن یک شب را فراموش کند»
همه میگفتند این کاج دیگر از دست رفته است اما من این را نپذیرفتم. سم زدم، کود و آب دادم و صبر کردم. آنقدر صبر کردم تا جوانههایش از نو روی همان شاخههایی که ظاهراً خشکیده بودند متولد شدند. هر بار چرخاندمش تا یک سمت دیگرش نور بگیرد. حالا گل هم میدهد. گلهای مدلِ کاجی که سبزرنگ و خوشبو هستند.
گلهای ناز هم که از اسمشان پیداست ناز و ادایشان زیاد است و کم آبی را نمیتوانند تحمل کنند. آنها هم کم کم داشتند قیافه میگرفتند.
اما اولین سبزتنانی که اثر کم آبی را نشان میدهند شبدرهای روییده پای کاجاند. هیچ خاصیتی هم ندارندها، در واقع علف هرزند اما زودتر از همه اعتراض میکنند. یکی نیست بگوید شما چه میگویید که زیر سایهی کاج زنده هستید؟ کاج با آن حال و اوضاع روحی و جسمیاش، تازه پناه شما هم شده است در تمام این سالها. او خودش صبوری میکند، میفهمد که من نیستم، شماها نمیفهمید؟!
با کمترین بی آبی از حال میروند و با کمترین آب دوباره سرحال میشوند؛ با یک غوره سردیشان میکند و با یک مویز گرمی. بیخود نیست که با تمام قشنگیشان علف هرزند. کسی که در فصل سختیها صبور نباشد اصلا به فصل برداشت نمیرسد.
بالکن را هم شستم. حالا هر از گاهی نسیم خنکی داخل میآید و لذت نوشیدن قهوه را دوچندان میکند.
خانم همسایه که درِ خانهشان را باز میکند میفهمم ساعت ۷:۳۰ است. من واقعا آدم روندهای ثابت و همیشگی نیستم. اگر قرار بود هر روز رأس یک ساعت مشخصی از خانه خارج شوم و سرِ کار مشخصی بروم قطعاً دیوانه میشدم. همین نیازِ من به تغییر باعث شده است که هر از چند گاهی مسیر زندگیام کاملا تغییر کرده است.
بزرگترین اهرم رنجِ من در زندگی «ماندن در یک مرحله» است. هر وقت میخواهم خودم را تحریک به انجام کاری کنم میگویم: «اگر این کار را انجام ندهی تا آخر عمر در همین مرحله میمانی»
آنوقت انگار که در لانهی زنبورها آتش روشن کرده باشند؛ وِلوِله میشود در درونم.
صبح ناگهان متوجه شدم که دوشنبه روز تعطیل رسمی است و بنابراین من نمیتوانم دوشنبه استخر بروم. همان موقع تصمیم گرفتم که امروز بروم. این اولین بار است که میخواهم در قزوین استخر بروم. به نزدیکترین استخر زنگ زدم جواب ندادند. رفتم آنجا گفتند تعمیرات داریم و استخر بسته است. واقعا نمیدانم در این دو سال منتظر چه بودهاند که تازه یادشان افتاده تعمیرات کنند!!
ساعتها در خیابانها سرگردان بودم و از این استخر به آن یکی میرفتم. چند تا از استخرها بسته بودند. یکیشان که باز بود یک ساعت باید صبر میکردم تا سانس بعدی برسد که خیلی دیر میشد، در ضمن استخر هم کوچک و خفه بود که دوست نداشتم.
به استخر بعدی زنگ زدم و دیدم میتوانم خودم را برسانم. رفتم و بعد از کلی پرس و جو استخر را پیدا کردم. از در ورودی تا رسیدن به استخر هم یک مسیر طولانی را طی کردن و وقتی رسیدم متوجه شدم که خانمها روزهای فرد هستند. نمیدانم چرا پای تلفن به زوج و فرد بودن دقت نکرده بودم 😟 خلاصه که انقدر پرسه زدم که ظهر شد. هم خودم دیگر وقت نداشتم هم اینکه استخرها به سانس آخرشان رسیده بودند.
دست از پا درازتر برگشتم خانه. در عوض خیلی از نقاط شهر را که هیچوقت ندیده بودم دیدم و هم اینکه میدانم فردا کجا بروم. یاد کنکور افتادم که روز قبل میرفتیم محل برگزاری کنکور را پیدا میکردیم که فردا معطل نشویم 🥵
وقتی میخواهم آشپزی کنم هزار بار ساعت را تنظیم میکنم وگرنه یا تمام غذاها میسوزند یا هیچوقت غذایی درست نمیشود چون به کل یادم میرود. کامپیوتر مثل یک سیاهچاله آدم را درون خودش میکشد. تایمر اجاق گاز با آن صدای گوشخراشش به دادم میرسد که یادم بیاید باید به فکر غذا باشم یا اینکه چیزی روی گاز عنقریب است که ته بگیرد.
حالا که نشد استخر بروم تصمیم گرفتم پیادهروی طولانی را امروز انجام دهم تا فردا اگر خدا بخواهد بتوانم استخر بروم. قزوین جای بسیار مناسبی برای پیادهروی است، چون تمام شهر کاملا مسطح است و هیچ کجای آن پستی و بلندی ندارد. در خیلی از خیابانها هم مسیرهای مخصوص پیادهروی و دوچرخهسواری وجود دارد.
وبسایت سامانهی جامع تجارت از دسترس خارج است. به اندازهی ۲۱ نفر پشت خط پشتیبانی منتظر میشوم تا ببینم این سامانه کی قرار است در دسترس قرار بگیرد. خانم کارشناس میگوید: «بله قطعه در زمانهای دیگه امتحان کنید» و اجازه نمیدهد کلام بعدی من منعقد شود و تلفن را قطع میکند. این را که از همان پیغام خطای داخل وبسایت هم متوجه شده بودم.
تصور کنید شغل یک نفر این است که در عرض چند دقیقه تلفن را روی ۲۱ نفر قطع کند. خندهدار نیست؟! من هم یک فحش نان و آبدار نثارش کردم که متاسفانه چون قطع کرده بود نشنید.
امروز برای پیادهروی به جاهایی از شهر رفتم که قبلا پیاده نرفته بودم. آخرین قدمها را دیگر واقعا به سختی برمیدارم. البته که من واقعا سریع پیادهروی میکنم و این یعنی مسافت زیادی را طی میکنم. گرمای هوا هم البته در خسته شدن بیتاثیر نیست.
از بعد از نهار در روزه هستم اما نمیدانم تا چه زمانی در روزه بمانم، بستگی به استخر رفتن فردا دارد.
میخواهم همه چیز را رها کنم و چند صفحهای کتاب بخوانم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.