روزانهنگاری – پنجشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱
نکات امروز:
- طبیعت یعنی زیبایی محض
- خداوند همیشه چیزی در چنته دارد که انسان را شگفتزده کند
- در هر چیزِ به ظاهر ناخوشایندی حتما و حتما خیری نفهته است
- ما باید بهتر از گذشتگانمان عمل کنیم
- خودمان باشیم و مسئولیت آن را بپذیریم
دیشب آسمان اتصالی کرده بود. جدی میگویم. پشت سر هم و بدون هیچ فاصلهای نورِ حاصل از رعد و برق در آسمان دیده میشد بدون اینکه هیچ صدایی شنیده شود. انگار که سر دو سیم به هم خورده باشد و مرتب جرقه بزند. جادویی بود. تا به حال در عمرم چنین صحنهای ندیده بودم. دقایقی از این نمایش جادویی را فیلمبرداری کردم که چند ثانیهاش را اینجا میگذارم تا شما هم ببینید و لذت ببرید.
خداوند همیشه چیزی در چنته دارد تا انسان را شگفتزده کند.
من شیفتهی طبیعت هستم، طبیعت تنها چیزیست که هرگز و هرگز برایم تکراری نمیشود؛ هزاران بار شاهد باریدن باران بودهام اما هنوز هر بار که میبارد تمام وجودم لبریز از شوق میشود، هزاران بار رعدوبرق را دیدهام اما هنوز هم از دیدنش هیجانزده میشوم، روییدن جوانههای کوچک هر بار به اندازهی روز اول دلم را میبرند، طوفان آنقدر مرا سر ذوق میآورد که احساس میکنم قادر به انجام دادن هر کاری هستم، برف هنوز آنقدر مرا مسخِ لطافت و آرامشش میکند که میتوانم هر بار هنگام باریدنش بزنم زیر گریه….
آخ که چقدر دلم میخواهد در دل طبیعت زندگی کنم. چند بار بگویم که من دختر طبیعتم؟!
امروز هم تا جایی که میتوانستم پای کامپیوتر بودم و کارها را ادامه دادم. خیلی از کارهایی که پای کامپیوتر انجام میدهم برایم تبدیل به روتین شدهاند. بنابراین میتوانم در حین کار کردن مثلا به کتابها و فایلهای صوتی هم گوش بدهم. اما این چند روز وضعیت اصلا اینطور نبوده، آنقدر باید متمرکز کار میکردم که به هیچ وجه نمیتوانستم هوش و حواسم را در جای دیگری خرج کنم.
امروز هوا شدیدا گرم و دمدار بود. عصر برای کاری از خانه بیرون رفتیم که فعلا نمیخواهم در موردش بنویسم. صبر میکنم تا ببینم چطور پیش میرود.
در تلویزیون دختری را دیدم که لکنت زبان داشت اما با این وجود آمده بود آهنگ بخواند و خواند و چه زیبا هم خواند. آهنگ را خودش ساخته بود. متوجه شده بود که هنگام آواز خواندن دیگر لکنت زبان ندارد. متن آهنگش دربارهی این بود که با وجودیکه اذیت شده است اما دلش نمیخواهد چیزی در گذشته و زندگیاش تغییر کند چون آن چیزهایی که در زندگیاش بودهاند او را تبدیل به آدمی کردهاند که امروز هست. بسیار زیبا بود.
واقعا به این باور رسیدهام که هر چیز به ظاهر ناخوشایندی در زندگی حتما و حتما خیری را در خود حمل میکند. مثلا امروز خواهرم تعریف میکرد که پدر یکی از اقوام مثلا فردا روزی عمل جراحی داشته، روز قبل از خانه بیرون میرود که کاری را انجام دهد، تصادف میکند. با دخترش تماس میگیرد که وقت عملش را تغییر دهند. ظاهرِ امر یک تصادف بود آن هم دقیقا روز قبل از عمل جراحی که قاعدتا بسیار ناخوشایند است. اما فردا صبح پرستارِ همسر بیمارش به در منزل میرود و همسر در را باز نمیکند. پرستار با خانواده تماس میگیرد، دختر خودش را به خانه میرساند و مادرش را درحالیکه تا نزدیکی اِف اِف هم آمده بوده که در را باز کند و همانجا افتاده و از دنیا رفته پیدا میکند. تصور کنید که اگر همسر آن روز صبح رفته بود برای عمل جراحی و این اتفاق میافتاد چقدر همه چیز درهم و برهم و پیچیده میشد برای همه.
کافیست ما به خیر موجود در هر اتفاقی ایمان داشته باشیم و قلب و ذهنمان را به روی آن بگشاییم تا بتوانیم آن را ببینیم و از مواهبش بهرهمند شویم.
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که چقدر ما شبیه گذشتگانمان زندگی کردهایم و میکنیم!! من همیشه فکر میکنم که ما باید بهتر از گذشتگانمان باشیم در غیر اینصورت آمدن و رفتنمان بیدلیل بوده است و این یعنی باید بهتر از آنها عمل کنیم.
افکار و باورها و عملکرد پدران و مادرانمان برای آنها زندگیای را رقم زده است که در حال حاضر دارند، حتی اگر هم عالی بوده است چرا زندگی ما عالیتر از آنها نباشد؟ اما اگر بخواهیم روراست باشیم میپذیریم که آنها حدِ غایی آنچه میتوانستند را تجربه نکردند و به قدر کافی از زندگی لذت نبردند. پس ما نباید مثل آنها فکر کنیم و عمل کنیم چون در اینصورت ما هم همان نتایج را خواهیم گرفت.
اما زندگیِ نود و نه درصد ما آدمها چیزی فراتر از پدران و مادرمانمان نمیشود. حتی در رفتارها و عادتها و کارهای روزمره هم اغلب مانند آنها عمل میکنیم، پا جای پا آنها میگذاریم، حرفهایشان را دربست و بدون فکر کردن میپذیریم و تصمیمات آنها را تبدیل به تصمیمات خودمان میکنیم.
منظورم این است که تصویر کلی زندگیمان دقیقا عین گذشتگانمان میشود؛ درس میخوانیم، کار میکنیم، ازدواج میکنیم، بچهدار میشویم، برای بچههایمان تلاش میکنیم، آنها را به ثمر میرسانیم، روزگار پیری را در سکون سپری میکنیم و تمام.
حالا فقط بیشتر از آنها درس خواندهایم، شغلهای شاید متفاوتی داشتهایم، چند کلاس هنری یا آموزشی اضافهتر رفتهایم، بچههای کمتری به دنیا آوردهایم، برای آینده بچههایمان مهاجرت کردهایم… اما در نهایت تصویر کلی زندگیمان همان است که آنها زندگی کردهاند.
در هیچکدام از این مسیرهایی که رفتهایم سعی نکردهایم مثل خودمان باشیم. سعی نکردهایم مثل خودمان فکر کنیم و عمل کنیم و پای نتایجش بایستیم. ما مسئولیت اینکه خودمان باشیم را نپذیرفتهایم و ترجیح دادهایم راههای بیخطر و قبلا امتحان شده را برویم.
ایکاش این جسارت را داشته باشیم که خودمان باشیم و پایِ خودمانْ بودنْ بایستیم، حتی اگر نتیجهاش چیز چندان دندانگیری هم نباشد اما باز هم ارزشش را دارد.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.