روزانهنگاری – چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
امروز روز شلوغ اما خوبی بود. صبح حدود ۷:۲۰ از خانه خارج شدم تا داروهای مادر را بگیرم. مادر داروهای ثابتی برای فشار خون و چربی و این چیزها مصرف میکند که هر دو ماه یکبار از درمانگاه طرف قرارداد با بیمهی خودش داروها را تهیه میکند. من قبلا هم برای گرفتن داروهایش رفته بودم و میدانستم روالش چیست. دکتر خودش که همیشه داروها را مینوشت امروز نبود، مرخصی بود. بنابرانی از یک دکتر دیگر نوبت گرفتم و رفتم پشت در اتاقش و متوجه شدم که در قفل است. ایستادم پشت در. شمارهی من ۱۲ بود اما هیچکس آنجا نبود تا اینکه پیرمردی دوستداشتنی که به سختی راه میرفت آمد و شمارهاش را نشانم داد. دیدم که او ۱۱ است. به محض اینکه دکتر در را باز کرد صدایش زدم که برود داخل. همان موقع شمارهی یک آمد. قاعدتا بعد از پیرمرد دوستداشتنی او رفت. در همین مدت سر و کلهی بقیهی شمارهها از این طرف و آن طرف پیدا شد.
شمارههای ۲ و ۳ و ۵ خانواده بودند که با هم رفتند داخل. شمارهی ۱۰ هم داخل رفت. در این مدت پیرمرد دوستداشتنی را میدیدم که داروهایش را گرفته و آن حوالی میچرخد. متوجه شدم که خانمی او را به سمت یکی از درها در درمانگاه هدایت کرد. اینجا نوبت من شد و رفتم داخل و بلافاصله بعد از اتاق دکتر به داروخانهی درمانگاه رفتم و منتظر شدم تا نوبتم شود. در این اثنا پیرمرد دوستداشتنی آمد و به خانم مسئول داروخانه گفت که من داروهایم را اینجا جا گذاشتهام. خانم هم گفت نه پدر جان گرفتی بردی، حتما جای دیگری جا گذاشتی. پیرمرد میگفت: «نمیشه دوباره بهم بدید؟ نمیدونم کجا جا گذاشتم» که قاعدتا آنها دوباره دارو نمیدادند.
به ذهنم آمد که من کیسهی داروها را دستش دیده بودم. به او گفتم پدر جان تا فلان جا دستت بود، حتما آنجا جا گذاشتی. دیدم مات و مبهوت است و نمیداند چه کار کند. گفتم چند لحظه اینجا صبر کن من بروم ببینم. سریع به سمت جایی که دیده بودم پیرمرد وارد شده رفتم و متوجه شدم که محل نمونهگیری آزمایشگاه و سرویسهای بهداشتی است. از آقایی که داخل دستشویی بود سوال کردم که اینجا دارو جا نمانده و او نشانم داد که کیسهی دارو داخل یکی از دستشوییها به جالباسی آویزان است. کیسه را برداشتم و دوان دوان برگشتم و دیدم که پیرمرد داخل حیاط سرگردان است و چشم میچرخاند، ظاهرا دنبال من میگشت. از دور برایش دست تکان دادم و داروهایش را به دستش رساندم. خیلی خوشحال شد و دعای خیر کرد. بیشتر از او اما من خوشحال شدم.
برگشتم داخل داروخانه و همان موقع نوبتم شده بود. داروها را گرفتم و برگشتم. آنجا داروی آزاد نمیدهند بنابراین یک داروی دیگری که مادر خواسته بود را هم از داروخانهی شبانهروزی نزدیک خانه گرفتم و برگشتم.
هنوز همه خواب بودند. رها و آزاد صبحانه خوردم.
سعدی جانم داشت یه حکایتی تعریف میکرد از اینکه پادشاه بر یک شخصی غضب کرده بود و دستور قتلش را صادر کرده بود. مرد هنگامی که جلاد بالای سرش بود گفت:
شنیدم که گفت از دلِ تنگِ ریش
خدایا بِحِل کردَمش خونِ خویش
که پیوسته در نعمت و ناز و نام
در اقبال او بودهام دوستْکام
مبادا که فردا به خونِ مَنَش
بگیرند و خرم شودْ دُشمنش
پادشاه که این سخنان را از زبان وی میشنود تمام خشم و غضب از یادش میرود و نرم میشود و بر سر و دیدهی او بوسه میزند. سعدی جان هم توضیح میدهد که:
غَرَض زین حدیثْ آن که گفتارِ نرم
چو آبْ است بَرْ آتشِ مردِ گرم
تواضع کن ای دوستْ با خصمِ تُند
که نرمی کندْ تیغِ بُرنده کُند
(چقدر اِعراب گذاشتن روی شعرها کار طاقتفرساییت واقعا. به نظر من باید به تایپیستهای عرب سختی کار بدهند! 😐)
واقعا درست میگوید که زبان نرم برندهترین تیغها را کند میکند. من که همیشه تاثیرش را دیدهام و البته دیدهام آدمهایی را که زبان تلخ دارند و دائما با زبانشان باعث آزار دیگران میشوند و البته که باعث میشوند هیچکدام از محبتهایشان به چشم نیاید. زبان نرم بهترین سلاحی است که میتوان در روابط به آن مجهز شد.
امروز با کلی وسیله و ابزار رفتیم سمت کارگاه تا بچهها یک فکری برای تهویهی سالن اتو و بستهبندی بکنند، چون به طرز عجیب و غریبی گرم و دمدار است. حالا فکر کنید در این اوضاع هوا، کاری که امروز باید بیرون میرفت پالتو بود؛ پالتوی واقعی آن هم از جنس فوتْر که در زمستان هم وقتی به آن نگاه میکنی گرمت میشود. آن وقت ما در این گرما ساعتها با این موجود سر و کله زدیم تا آمادهی ارسال شود. رسما به خدا رسیدم من، سنگین بود و اصلا هم به قیافهاش نمیآمد که انقدر کار داشته باشد. یکریز کار کردم، به طوریکه از صبح میخواستم با آزمایشگاه تماس بگیرم و پیگیر جواب آزمایشم شوم آخر نشد که نشد. هیچ فرصتی پیدا نشد که شمارهی آزمایشگاه را پیدا کنم و تماس بگیرم.
اما بالاخره هر طور که بود تمام شد و برگشتیم و من به محض رسیدن رفتم سراغ کامپیوتر تا کاری را برای مشتری انجام دهم.
زمان روزهداریام به ۱۲ ساعت تقلیل پیدا کرده است. انگار که از مقطع دکترا آمده باشم کلاس اول ابتدایی 🙄
راستی دیروز یادم رفت بنویسم که ساناز تازه قرار بود موهای جدیدم را ببیند. از دور که من را در خیابان دید لایک نشان داد و وقتی رسید گفت: «میبخشیدها، ولی موهای طبیعی خودت اصلا بهت نمیاد، همیشه موهات رو بلوند کن» 😒
ده بار گفت که «خیلی قشنگ شده و خیلی بهت میاد». خودم هم قبول دارم که موی طبیعیام آنقدرها برای من جذاب نیست، صرفا یک چیز معمولی است. اما تمایلم به تغییر باعث میشود که بین این حالتها در حرکت باشم.
واقعا خستهام اما راضیام و شاکر.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.