روزانهنگاری – یکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱
به خاطر حضور مهمانها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون میرویم و یکی را روبروی خانهی پدر میگذاریم و شب آن را برمیداریم تا آنها مجبور به جابهجا کردن ماشینها نشوند.
روبروی کارگاه یک سگ مادر زندگی میکند که چندین توله دارد. در داخل زمین حفرهای کنده است و همهی بچهها را در آن جا داده است. خودش و یک سگ نر هم که شاید پدر بچهها باشد چهارچشمی مراقب آنها هستند. سعی میکنیم غذایی به آنها برسانیم که زودتر جان بگیرند. امروز به دوستم گفتم از نظر من آدم سالم و بالغ کسی است که حرفش با عملکردش یکی باشد. خیلی از ما آدمها (از جمله خود من) ادعاهای زیادی داریم که در عمل نمیتوانیم به یک صدم آنها هم عمل کنیم. در واقع آنچه به زبان میآوریم با رفتار و عملکردمان کیلومترها فاصله دارد و این را میتوان از نتایجمان به طور کامل متوجه شد.
از وقتی به این حقیقت پی بردهام، تلاش میکنم که تا حد ممکن در هیچ موردی ادعایی نداشته باشم که شاید نتوانم به آن عمل کنم.
البته که این موضوع دو جنبه دارد؛ یک جنبهی دیگرش برمیگردد به برداشت دیگران از آدمها.
در واقع خیلی وقتها ما در ذهنمان برداشتی از دیگران داریم که از حقیقت آنها دور است. شاید حتی آنها خودشان هیچ ادعایی نداشته باشند اما ما آنها را در ذهنمان بزرگ میکنیم یا چیزهایی را به آنها نسبت میدهیم که واقعیت وجودی آنها نیست. در واقع ما دچار انتظارات غیرواقعی از آدمها میشویم (و همینطور دیگران نسبت به ما).
همیشه و همیشه زمانی فرا میرسد که واقعیت وجودی آدمها خودش را نشان میدهد و آن موقع ما تصور میکنیم که آدمها حرف و عملشان یکی نبوده. درحالیکه شاید تمام اینها از ابتدا یک سوءتفاهم بوده و به این دلیل پیش آمده که انتظار ما از آدمها بیشتر از قد و اندازهی آنها بوده (همهی اینها برعکسش هم صادق است. یعنی در مورد خود ما هم میتواند مصداق داشته باشد)
جهان خیلی خوب و واضح و روشن این درس را به من یاد داده است که از هیچکس انتظاری نداشته باشم و در واقع تنها انتظارم این باشد که هر رفتاری و هر عملکردی از هر کسی و در هر سطحی بتواند سر بزند، همانطور که ممکن است از من سر بزند.
فکر نمیکنم دیگر هرگز در زندگیام دچار چنین سوءتفاهمهایی شوم چون درسم را خیلی خوب یاد گرفتهام.
من امسال خیلی بزرگ شدم. بدون اغراق میگویم که امسال به اندازهی تمام سالهای قبل از آن بزرگ شدم. نتیجهی بیرونیاش این بود که آرام گرفتم. گویی که فارغ شدم از تمام هیاهوهایی که در درونم بود. واقعا بزرگ شدنم را حس میکنم. انگار که سن و سالی از من گذشت امسال.
به خودم که فکر میکنم یاد مادرم میافتم؛ انگار که به آرامش درونی او نزدیک شدهام. البته که هنوز خیلی جا دارد تا شبیه او شوم؛ هرگز ندیدهام که مادرم نسبت به چیزی اعتراضی داشته باشد. واقعا میگویم. هیچ شرایطی نبوده که مادرم نسبت به آن معترض باشد. مثلا اگر صدای موزیک ساعتها بلند باشد حتی یک بار نمیگوید که صدایش را کم کن. یا مثلا اگر یک ایل مهمان سرزده از راه برسد مادر هیچ اعتراضی نمیکند و نرم و روان مهمانداری میکند. در سفر، در مهمانی، در خانه هرگز ندیدهام و نشنیدهام که مادرم از چیزی گله و شکایت کند یا ناراضی باشد. همیشه آرام است، زیر لب آوازی را زمزمه میکند و سرش گرم کارهای خودش است. سعهی صدری در او هست که در کمتر کسی دیدهام.
امسال حس میکنم که به این سعهی صدر نزدیکتر شدهام. خلاصه که واقعا بزرگ شدهام و این بزرگ شدن را در درون حس میکنم.
در کارگاه دخترک کوچکی داریم به اسم «سمینا». قبلا فکر میکردم نامش سمیرا است اما بعدا خودش نوشت «سمینا». شاید ۱۲ سالش باشد شاید هم کمتر. آنقدر دوستداشتنی است که دلم برایش میرود. هر وقت چیزی به او بگویی خندهی زیبایی روی صورتش نقش میبندد و دندانهای درشتش خودنمایی میکنند. انرژی مثبت او تمام اطرافش را پر میکند. صبحها به کارگاه میآید و برای شیفت عصر به مدرسه میرود.
به او گفتم «سمینا معنی اسمت چیه؟» درحالیکه دوباره آن خندهی زیبا صورتش را روشن کرده بود، سر و دستهایش را به علامت نمیدانم تکان داد. دلم برایش ضعف رفت. دوست داشتم محکم بغلش کنم و بگویم که خیلی دوستش دارم. یک روز حتما این کار را میکنم.
گفتم اسم من سمیرا است که خیلی شبیه اسم توست. گفتم دنبال معنای اسمت گشتهام اما پیدایش نکردهام و او در تمام مدت با لبخند روشنی به من نگاه میکرد. دختر کوچولوی کارگاهمان است که دلمان را روشن میکند.
امروز روز جلسهی کارگاه بود. وقتی بچهها در جلسه بودند من و احسان حرکت کردیم چون باید چند جا میرفتیم؛ یک سری از کارها را تحویل میدادیم و از جای دیگر هم یک سری وسیله را تحویل میگرفتیم که انجام دادیم.
این روزها از همهجایمان نخ آویزان است. حتی در شورتمان هم نخ پیدا میشود. واقعا نمیدانم چگونه نخها سر از آنجا در میآورند.
نیمهی دوم سال مساوی است با یک کار بیپایان. شب که به خانه میآییم من در مرز غش کردن هستم از شدت خستگی. همان موقع که میرسم مستقیم داخل حمام میروم. اغلب اوقات احسان یک فکری به حال شام میکند.
اما ناراضی نیستم. میدانم که این روند موقتی است و فعلا باید بچهای که به دنیا آوردهایم را حمایت کنیم تا رشد کند و به بلوغ برسد. امیدواریم که هرچه زودتر به بلوغ خودش برسد و از پس خودش بربیاید تا دیگر نیازی به حمایتهای شبانهروزی ما نباشد.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.