روزانهنگاری – یکشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۱
من در تمام زندگیام هرگز عزیزانم را پشتِ سرم جا نگذاشتم و به قدر توانم تلاش کردم تا هر خیر و برکتی را با آنها سهیم شوم و این کار را با قلبم انجام دادم. دقیقا به همان اندازه که رشد و پیشرفت خودم برایم مهم بوده دلم برای رشد و پیشرفت آنها هم تپیده.
اما وقتی که با نزدیکترین کسانم دچار چالشهای عمیق درونی شدم و بعد از چند اتفاق دیگر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم هیچ کاری برای هیچ کسی انجام دهم و باید اجازه دهم آدمها مسیرشان را به روش خودشان طی نمایند.
اما این نتیجهگیریِ ضمنی و ظاهریاش بود، نتیجهگیریِ عمیق و درونیاش این بود که من از عشق ورزیدن به آدمها دست کشیدم. این حس در ناخودآگاهم ایجاد شد که آنطور که من قلبم را به روی آدمها گشودم آنها این کار را نکردند.
خدایم شاهد است که نه از آدمها توقعی دارم و نه خودم را سرزنش میکنم. اصلا نَقل این حرفها نیست. نَقلِ چیزی فراتر از اینهاست؛ اینکه یک چیزی در عمیقترین بخشِ وجود من «دیگر مثل قبل نیست» و شاید دیگر هرگز هم مثل قبل نشود.
اما این روزها دائم به خودم میگویم که آدمها نتایج خودشان را برداشت میکنند. پس هر رفتار و هر حرکتِ آدمها در زندگی خودشان منعکس خواهد شد نه در زندگی تو.
از یک نفر حرف قشنگی شنیدم؛ اینکه هر خیری که در این جهان با دلت انجام میدهی، کائنات قُلّک تو را برایت پر میکند و در جای دیگری آن را برایت خرج میکند و من بارها و بارها شاهد این دست و دلبازی کائنات بودهام.
«چهار میثاق» را روی تخته نوشتهام تا همیشه جلوی چشمم باشد. میثاق دوم میگوید «هیچ چیز را به خودت نگیر». اگر آدمها حرمت روابط را نگه نمیدارند این اصلا به تو مربوط نمیشود که بخواهی به خودت بگیری، بلکه این کاملا مربوط به شخصیت و درونِ خودشان است. نه خوبیِ آدمها را به خودت بگیر و نه بدی آنها را چون در هر دو صورت آنها دارند قلک خودشان را پر یا خالی میکنند. به جای اینکه ذهنت را درگیر رفتار دیگران با خودت کنیْ قلک خودت را پر کن و مطمئن باش که در زمان مناسب، جهان آن را خرج تو خواهد کرد.
پس درستش این است که به جای اینکه بر خلاف ذات و فطرت درونیات که دوست دارد عاشق تمام موجودات جهان باشد عمل کنی، آدمها را به حال خودشان بگذاری. چقدر این حرف درست است که به حرفهای آدمها نباید توجه کرد، بلکه باید به عملکردشان و به تبع آن به نتایجشان توجه کرد.
امروز یک سر رفتم بازار تا یک سری وسیله تهیه کنم. نمیدانم چرا این روزها هر جایی، هر چیزی و هر موقعیتی برایم حکم آخرین بارها را پیدا کرده و مرا غمگین میکند؛ حتی درِ طبقهی اول را که باز میکنم این حس را پیدا میکنم. شیرینیفروشی حاج محمد قناد در بازار که برای اولین بار با دقت خاصی نگاهش کردم (تمام دیوارهایش به رسم قدیم آینهکاری دارند)، شلوغی بازار، باقالی و ذغال اخته روی چرخ دستی، بامیههای ۲۰ سانتی، بازاریهایی که مرا به خوبی میشناسند و همیشه به من لطف دارند، غروبِ خیابانِ بازار که از لابهلای زیباترین نارونهای جهان خودنمایی میکند….
هر تصویر را دوباره و دوباره در ذهنم مرور میکنم. انگار که آتشفشانِ اندوهم که لَنگِ یک جرقه است تا فوران کند.
اما با وجودِ تمام اینها، امروز احساس خوشبختی عمیقی داشتم که شاید برای اولین بار در تمام عمرم دارم آن را با این عمق تجربه میکنم. آنقدر برایم عجیب و تازه است و در عین حال آنقدر دلنشین است که دلم میخواهد میتوانستم عکسش را بگیرم و قاب کنم و بگذارم جلوی چشمم.
زندگی واقعا یک معجون شگفتانگیز است. هر بار که این نوشتهام را میخوانم بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که چقدر من تشنهی این معجونم:
“زندگی شگفتانگیزترین اتفاقیست که میتوانی تجربه کنی؛
همین زندگی که گاهی آنقدر سخت میشود که استخوانهایت از درد تیر میکشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خندهات به آسمان هفتم میرسد.
همین زندگی که در آن گاهی دردِ تنهایی امانت را میبُرد و گاهی لذتِ همراهی دلت را به شوق میآورد.
همین زندگی که گاهی به غایت لذتبخش است و گاهی تا نهایت دردناک.
اصلا شگفتانگیزی ِ زندگی به همین گاهی اینطور و گاهی آنطور بودن است.
این معجونِ شگفتانگیز را یکجا سر بکش و نخواه که همهاش شیرین باشد که شیرینیِ زیاد، دلِ آدم را میزند.”
دستاورد دیروزم این بود که یک لکهای که چند سال بود یک جایی افتاده بود و من به هیچ طریقی نتوانسته بودم پاکش کنم دیروز بالاخره پاک شد. در واقع شاید بشود گفت که لکه از رو رفت، شاید هم دلش به حال من سوخت و با خودش گفت اینکه دارد میرود و دیگر دستش به ما نمیرسد، بگذار این بار دلش را خوش کنم.
یا شاید هم گفته: «پاک کردی… حالا راضی شدی؟ خوب شد؟ همین رو میخواستی؟ حالا مثلا که چی؟ فکر کردی خیلی گندهای که تونستی من رو پاک کنی؟ تو کار مهمتری نداری تو زندگیت که گیر داده بودی به من؟» احتمالا چند تا فحش آبدار هم اضافه کرده و نثار روح من کرده. خدا را شکر میکنم که زبان لکهها را بلد نیستم.
دو روز پیش یادم رفت بنویسم که پروژهی روزانهنویسیام دو ماهه شده است و من از این بابت بسیار خوشحالم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.