عقدهی پیغمبری
همه جور عقدهای میان آدمیان رایج است، اما شاید خطرناکترین و عجیبترینشان «عقدهی پیغمبری» باشد، اینکه آدم تصور میکند پیامبر است، تصور میکند چیز متفاوتی در او دیده شده است و خداوند او را به پیامبری برگزیده تا دیگران را به راه راست هدایت کند.
تصور میکند حتی از محمد که یک ماه از سال را خلوت میکرد جلوتر است چون تمام طول سال روی خودش کار میکند؛ مراقبه میکند، میخواند، مینویسد، با خودش مواجه میشود، نقاط ضعفش را به رسمیت میشناسد و آنها را تغییر میدهد، سپاسگزاری میکند، سعی میکند ذهنآگاه باشد، هدفگذاری میکند و قدم برمیدارد، با ترسهایش روبهور میشود و از آنها گذر میکند،…
چنین آدمی خودش را محق میداند به پیامبری کردن، جایی در درونش معتقد میشود به لایق بودنش برای این موقعیت، تمام این کارها عقدهاش را تغذیه میکنند تا باور کند که برتر از دیگرانی است که روی خودشان کار نمیکنند و سالهاست که تغییری نکردهاند، آنهایی که به زعم او هیچ فن یا هنری کسب نکردهاند، نتیجهای به دست نیاوردهاند، جرأت و جسارتی به خرج ندادهاند.
این آدم باورش میشود که سری است بالای سرهای دیگر اما در واقع ذهنْ او را مثل برگی در باد چرخانده است تا بتواند این عقده را زندگی کند و چقدر این عقده فریبنده است، چقدر نقاب خوش آب و رنگی است که آدم به چهره میزند و باعث میشود از خودش راضی باشد، باعث میشود فکر کند عمرش مفید بوده با این توجیه که خیرش به دیگران رسیده است چون دیگران داشتند به راه خطا میرفتند و او آگاهشان کرده است.
این شرح حال من است؛ روزی که این عقده را در خودم پیدا کردم تمام نقابهایم به یکباره افتادند، فیلم زندگیام در مقابل چشمانم پخش شد؛ همهی صحنهها، آدمها و فکرها و حرفها. انگار که تمام نقاط یک گراف به هم متصل شدند و شکل آن کامل شد.
این عقده با نقابِ خیرخواهی صاحب لحظهها و روزهای من شده بود، مرا هر جا که میخواست میفرستاد، هر کلامی که میخواست از دهان من میگفت، هر قضاوتی را جایز میدانست، با پرچمی افراشته روی اسب زندگی من نشسته بود و به تاخت پیش میرفت.
وقتی کسی با من حرف میزد تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که چه جوابی قرار است به او بدهم و تصور میکردم جواب من زندگی او را متحول خواهد کرد و او روزی از من ممنون خواهد بود به خاطر کلماتی که برایش معجزه کرده بودند. آری، پیامبری تمام عیار میدانستم خودم را که کتاب و معجزه هم داشتم.
حالا به ذهن پا نمیدهم که مرا درگیر حسرت کند یا حتی درگیر فروتنی و حتی از آنها جدیتر؛ درگیر جسارتِ اعتراف به بخشهای تاریک وجودم که اینها همه نقابهای تازهای هستند برای ذهن تا نقش جدیدی را از طریق من بازی کند.
او جادوگر هفتخطی است که هر لحظه خودش را به شکل تازهای درمیآورد، حتی خیلی وقتها شبیه قلب میشود، صدای قلب را تقلید میکند و خودش را به جای او جا میزند تا تو را درگیر بازی تازهای کند.
ذهنْ استادِ بازی کردن است و من خستهام از بازی خوردن. نه میخواهم پیغمبر باشم و نه هیچکس دیگر، فقط باشم، همین.
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.