فرق ما با قدیمیها
قدیمیها زندگی را به مراتب سادهتر میگرفتند؛ مثلن خانم فروهر یک جایی میگوید «ای خدا، بازم… دلمُ دارم میبازم، حس میکنم دوباره عاشقِ عاشق هستم.» آنها مکرر عاشق و فارغ میشدند، درحالیکه ما برای یک بار عاشق شدن آنقدر همه چیز را میسنجیم که حوصلهی عشق از ما سر میرود.
قدیمیها آنقدر گشادهدل بودند که دغدغههایشان هیچ تناسبی با اوضاعشان نداشت؛ مثلن بعد از بارها دلباختن و عاشقِ عاشق شدن تازه میگفتند «میترسم این عاشقی، یه کاری بده به دستم.» نه عزیزم، اصلن نترس، چیزی نمیتواند کاری دست تو بدهد، تو خودت کاری هستی که دست دیگران داده میشود.
چرا راه دور میرویم؛ من پای حرفهای پدر جانم که مینشینم میبینم که خاک تهران را از شهرری تا لواسانات به توبره کشیده است و نه تنها ککش نگزیده بلکه از جمله حسرتهایش این است که چرا کمکاری داشته. حالا ما اگر فقط سر قرارمان دیر برسیم به عنوان تنبیهْ خودمان را به تخت میبندیم و اعتصاب غذا میکنیم تا دفعهی دیگر یادمان بماند زودتر حرکت کنیم.
قدیمیها همین ترانهها را گوش میکردند که بر وسعت دلشان افزوده میشد. حالا چیزهایی که ما گوش میکنیم از این قبیل هستند:
«دلم میخواد بخندم اما خندههام پر از غمه،
من خوابم نمیبره دیگه خوابم نمیبره…»
طبیعی نیست که ما مشکل بیخوابی داشته باشیم؟ هست دیگر.
قدیمیها با یک دست جگر و دل و قلوه غم را از دلشان بیرون میکردند:
«دل بخور غصه نخور غصه دلا خون میکنه
خنده کن خنده چه زود غصه را بیرون میکنه
دل کباب جیگر کباب دل بیدلبر کباب»
من در خلال تحقیقات عمیق و دقیق جامعهشناسی به این نتیجه رسیدهام که ترانههایمان مشکل دارند نه خودمان. والسلام.
و الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.