فکر میکردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر میکند
آن روزها دلت میخواست به این سن که رسیدی دکتری مهندسی چیزی شده باشی. رویاهایت مثل رویاهای همه بود، مثل رویاهایی که دیگران برایت تعریف کرده بودند.
فکر میکردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر میکند؛
فکر میکردی دیگر نمیترسی،
فکر میکردی بزرگ شدن چیز عجیب و غریبیست،
فکر میکردی بزرگ شدن دردها را کوچک میکند، ترسها را بیاهمیت میکند،
فکر میکردی بزرگ شدن جسارت آدم را هم بزرگ میکند،
فکر میکردی فرق بزرگی هست بین ده سالگی و چهل سالگی،
فکر میکردی آدم چهل سالش که بشود دیگر هیچ دغدغهای ندارد، چون درس و امتحانی باقی نمانده پس دغدغهای هم نیست،
فکر میکردی آدم در چهل سالگی همهی راهها را رفته و به نقطهی روشنی در زندگی رسیده است.
باید بگویم که متاسفانه هیچ کدام از این فکرها صادق نیست، حداقل در مورد من که نبوده، بزرگ شدن برای من چیزی را عوض نکرده است؛ ترسها هنوز ترسناکند، دغدغهها هنوز بزرگاند.
من تبدیل به آدم خاصی که فکر میکردم قرار است بشوم نشدم. زندگیام آنقدر معمولی گذشته است که هیچ حرفی برای گفتن ندارم. اما راستش را بخواهی نه بابت چیزی پشیمانم و نه دلم میخواهد به عقب برگردم تا چیزها را جور دیگری زندگی کنم. اشکالی ندارد اگر فکرهایت درست از کار درنیامدند یا من شبیه انتظاراتت نشدم. باور کن اشکالی در معمولی بودن نیست، همینطور اشکالی در ترسو بودن.
وقتی مرور میکنم میبینم مهمترین دغدغهام در تمام این سالها آزادی بوده است. دغدغهای که برای داشتنش از شهری به شهر دیگر رفتهام و حس میکنم که دوباره وقت رفتن رسیده است. نمیدانم از چه چیزی میخواهم آزاد شوم فقط میدانم که تمنایی غیرقابل کنترل برای داشتنش دارم.
من در این سالها صبور بودم، این را با اطمینان میگویم. خیلی چیزهای دیگر هم بودم؛ مثلن ترسو، تنبل، بیهدف… حتی یک زمانی افسرده بودم. باورت میشود؟ مطمئنم این یکی را دیگر باور نمیکنی. من و تو هر چیزی میتوانستیم باشیم الاّ افسرده. ولی باور کن که بودم.
اما بیشتر از همهی اینها صبور بودم.
بر خلاف ظاهر زودجوش و خشنم بسیار صبور بودم.
آیا صبرم چیزی را عوض کرد؟
هم آری و هم نه…
حالا اما بیطاقت شدهام. فکر میکردم سن آدم که بیشتر میشود صبورتر میشود، مثل فکرهای آن زمانِ تو که درست از کار درنیامدند.
انگار من زندگی را از ته شروع کردهام و حالا دارم به سرش نزدیک میشوم. بیطاقت شدهام. دلم میخواهد زندگی را روی دور تندش بگذارم.
دو سال سخت را پشت سر گذاشتهام که نمیدانم تا کی قرار است ادامه پیدا کند. توان لذت بردن از لحظهها را از دست دادهام، کاری که فکر میکردم خیلی خوب بلدم و همینطور توان صبور بودن را.
ندای آزادی مرا به سمت خود میکشاند و من با تمام وجود میخواهم تجربهاش کنم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.