,

قبیله‌ی خیالاتی

قبیلهْ دور آتشی که وجود نداشت نشسته بودند و داستان‌های زندگی‌ نزیسته‌شان را برای هم تعریف می‌کردند؛ یکی از شکار پلنگ می‌گفت درحالیکه آن منطقه اصلن پلنگ نداشت، یکی از به دنیا آوردن زیباترین بچه‌ی قبیله می‌گفت درحالیکه مردان و زنان قبیله نازا بودند و آنجا بچه‌ای متولد نمی‌شد، یکی می‌گفت خانه‌ای باشکوه ساخته است اما شب‌ها بالای درخت می‌خوابید، دیگری درباره‌ی گیر افتادن در بهمن و کولاک و نجات‌ یافتن می‌گفت درحالیکه تا به حال برف را ندیده بود، یکی دیگر ادعای کشف سرزمین‌های ناشناخته را داشت اما پایش را از آنجا بیرون نگذاشته بود.

آنها با علاقه به داستان‌های هم گوش می‌کردند درحالیکه همگی کر بودند.

تصمیم داشتند تا صبح بیدار بمانند اما هیچ‌گاه‌ صبح را ندیده بودند. هرگاه که آتش رو به خاموشی می‌رفت هیزمی که نبود را در آتشی که نبود می‌گذاشتند و دست‌هایشان را نزدیک آتش گرم می‌کردند.

مرد هم جلوی تابلوی نقاشی ایستاده بود و داستان قبیله‌ای که نبود را برای دوستی که نداشت بازگو می‌کرد.

الهی شکرت…

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *