قلب بازیافتی
قلبم از دور ریختههای قلبهای دیگران ساخته شده است، چیزهایی که آنها دور انداخته بودند را سرِهم کردهام و قلبی بازیافتی برای خودم دست و پا کردهام؛ قلبی از مواد کهنه که بوی کهنگی میدهد.
وقتی اندوهگین است نمیدانم اندوهش از چیست، وقتی میترسد ترساش را نمیشناسم، وقتی هیجانزده است دلیلش را نمیدانم. شاید بارها عشق را تجربه کرده باشد، یا دلشکستگی را.
تکههایی که به هم چسباندهام هر کدام خاطرهای را همراه دارند از شور و عشق و درد و اندوه، اما هیچکدامشان مال من نیستند، از کجا میدانم؟ از آنجاییکه هیچکدام برایم مهم نیستند. میفهمم که اینها تجربهی من نیستند، عشقْ به صِرفِ عشق بودنش مرا به غلیان وانمیدارد، عشق باید از آن خودم باشد تا چیزی را در من زنده کند، عشقهای دیگران به چه کار من میآیند؟ درد هم اگر هست باید مال آدم باشد، دردهای دیگران برای تو دردناک نیستند هرقدر هم که تظاهر کنی.
قلبم مثل آلونکی در حاشیهی شهر است که در و دیوار و سقفش از حلبها و ورقهای بهدردنخور ساخته شده است. هر ضربانش صدای عجیبی دارد، انگار که چیزی درونش لق میزند، انگار همین لحظه است که از هم وا برود.
اصلن چرا باید برایم مهم باشد؟ چه کسی به یک قلب بازیافتی اهمیت میدهد؟
به دیگران نگاه میکنم که چگونه یک قلب صفر کیلومتر را مستهلک میکنند و هیچ ککشان هم نمیگزد، من چرا انقدر در پی حفظ کردن قلبی بازیافتی هستم؟
چون من ارزش قلب را میدانم، روزی که قلبم مرا ترک کرد تصور میکردم آب از آب تکان نخورَد، تصور میکردم بودن و نبودنش هیچ اهمیتی نداشته باشد، میگفتم به هر حال بدون او هم به حیاتم ادامه خواهم داد، اما اگر یک شب را با سینهای خالی از قلب صبح کرده باشی حاضری میان دورریزهای دیگران دنبال تکهای قلب بگردی، دنبال چیزی که فقط درون سینهات بتپد، چیزی که خلأ سینهات را پر کند.
هیچ چیزی سنگینتر از سینهای خالی از قلب نیست.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.