لخت بودن
یکی از همین روزهای سرد زمستانی، پسر همسایه فقط با یک شورت در بالکن ایستاده بود، درحالیکه من در خانه جوراب پشمی پوشیده بودم و لباس بافتنی به تن داشتم.
البته میزان چربی بدنش خیلی بیشتر از من بود اما به هر حال جسارتش هم قابل تحسین بود؛ هم برای لخت بودن در سرما، هم برای لخت بودن در بالکن، هم برای لخت بودن با چربی فراوان، هم برای لخت بودن به طور کلی.
لخت بودن از آن مواردی است که همیشه وِلوله به پا میکند و همه را به جان هم میاندازد، یا جنگ به پا میکند و خونریزی راه میاندازد. در کمترین حد ممکن هم مغز آدم را تحریک میکند به نوشتن.
کمتر اتفاقی در زندگی چنین خاصیتی دارد که به هر حال واکنشی را در پی داشته باشد؛ در هر حالتی و از طرف هر کسی.
اگر کسی پیش چشمت زمین بخورد آنقدر به هم نمیریزی که اگر لخت باشد؛ در حالت دوم یا دست و پایت را گم میکنی، یا خجالت میکشی، یا تحریک میشوی، یا فرار میکنی، یا دنبال میکنی… به هر حال یک کاری میکنی در همان لحظه.
اما وقتی کسی زمین میخورد مدتی طول میکشد تا مغزت فرمان دهد که این یک اتفاق عادی نبوده است و نمیشود از کنارش راحت گذشت و باید عکسالعملی نشان داد، اگر به خودت بود احتمالن سرت را هم نمیچرخاندی، رد میشدی و میرفتی.
آرنجهایش را روی نردههای سرد گذاشته بود و وزن بدنش را روی آنها انداخته بود و خیابان را نگاه میکرد. آنقدرها برایم صحنهی جذابی نبود، از کجا این را میفهمم؟ از آنجاییکه متوجهی رفتنش نشدم، قهوهای که روی حرارت داشتم برایم جذابتر بود.
این را نمیگویم که ادای آدمهای محجوب را دربیاورم که اصلن نیستم، اما شیفتهی تنانگی هم نیستم، یک جایی هستم در وسط اینها، بنابراین اگر کسی پیش چشمم زمین بخورد و دیگری لخت شود، بعد از نگاهی تقریبن گذرا به فرد لختشده و حصول اطمینان از اینکه چیزی را از دست نخواهم داد به سراغ فرد زمین خورده میروم.
قاعدتن این دو را برعکس انجام نخواهم داد، چرا؟ چون آن کسی که زمین خورده فعلن همانجا هست، اما آن کسی که لخت شده ممکن است یک لحظهی دیگر آنجا نباشد. بالاخره عقل را به آدمیزاد دادهاند که همینجور وقتها به کار بیاید دیگر.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.