سی دقیقه از نیمه شب گذشته بود که فکر کردم پروژه به مرحله‌ای رسیده است که می‌توانم طبق قولی که داده بودم لینک را برای مشتری بفرستم تا طرح اولیه‌ی سایت را ببیند و خودم هم بالاخره می‌توانم کمی استراحت کنم. برای آخرین بار صفحه را بازنشانی (refresh) کردم تا یک بار دیگر نتیجه‌ی زحماتم را ببینم که دیدم هیچ‌کدام از تغییراتی که در یک ساعت اخیر ایجاد کرده بودم آنجا نبودند. مگر می‌شود؟

بله می‌شود. من عادت دارم که در آن واحد سی زبانه‌ (tab) را در مرورگر باز می‌کنم. همیشه هم چوبش را خورده‌ام اما چون ترک عادت موجب مرض است و من هم نمی‌خواهم دچار مرض شوم این عادت را ترک نمی‌کنم. نتیجه‌ی آن همه کار و زحمت را با یک ذخیره‌سازی اشتباه در یک زبانه‌ی اشتباه از دست داده بودم (به اصطلاح overwrite کرده بودم).

من در این حوزه‌ها زیاد خرابکاری کرده‌ام؛ مثلن هارد کامپیوتر طرف را به باد فنا داده‌ام، یا مثلن حواسم به تنظیمات دوربین نبوده است و عکس‌های عروسی طرف را با کیفیت پایین ثبت کرده‌ام و خیلی چیزهای دیگر. اما هیچوقت پیش نیامده بود که بابت هیچ‌کدام از این خرابکاری‌ها گریه کنم. 

اما آن شب نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم بدبخت‌ترین موجود روی زمین هستم و بی‌اختیار اشک‌هایم به پهنای صورت جاری شدند. بی‌وقفه اشک می‌ریختم، انگار که عزیزی از دست داده باشی و اشک‌هایت هرگز قرار نباشد تمام شوند.

درحالی که گریه امانم نمی‌داد، با دستمالی که کنارم بود و هر از گاهی دماغم را می‌گرفتم، چشم دوخته بودم به کامپیوتر و تمام مراحل را از نو پیش می‌رفتم.

خسته، مستاصل، فرسوده، بی‌رمق، نا‌امید اما بی‌امان تایپ می‌کردم. دستم جلوتر از مغزم می‌رفت.

آنقدر اشک ریختم که اشک‌هایم تمام شدند اما کار هنوز تمام نشده بود.

فکر کردم که چرا آدمی در سن و سال من بعد از این همه کار کردن باید برای چنین موضوعی گریه کند؟

جوابش را فردای آن روز پیدا کردم، وقتی که ساعت چهار و نیم بعد از ظهر، یک جایی در انتهای کارگاه تکیه داده بودم به صندلی، خسته و مریض‌احوال و درمانده چشم دوخته بودم به وضعیت موجود؛ انبوهی از کارها این طرف و آن‌طرف، دمای چهل درجه‌ی دَم‌دار، صدای گوشخراش موزیک‌های بی‌سرو‌ته، فریادهایی که بچه‌ها با آن‌ها یکدیگر را صدا می‌زدند، بی‌وقفه راه رفتن از صبح….

من اینجا چه می‌کنم؟ چه سنخیتی میان من و این نقطه از زمان و مکان وجود دارد؟

دوباره چشمانم پر از اشک می‌شوند، اشک‌هایی از جنس اشک‌های شب قبل. به نظرم هر اشکیْ جنس متفاوتی دارد و آدم همیشه می‌تواند به خاطر بیاورد که این اشک‌ها شبیه کدامیک از اشک‌های قبلی‌اش هستند.

این روزها شکننده‌تر از همیشه‌ام و در عین حال مطمئن‌تر از همیشه. 

 

الهی شکرت…

2 پاسخ
  1. مهتاب میرجلیلی
    مهتاب میرجلیلی گفته:

    وقتی داشتم نوشته‌ات را می‌خواندم دلم لرزید نکند که نکند خرگوش نرم و سیاه افسردگی را بغل کرده باشی. ولی وقتی آخرش نوشتی الهی شکرت فهمیدم در زیستی پذیرا هستی و خیالم راحت شد.

    پاسخ
    • مریم کاشانکی
      مریم کاشانکی گفته:

      من به افسردگی می‌گویم: «مگه خودت خواهر مادر نداری که بخوای بیای سراغ من؟» 😄

      کلن رابطه‌ی خوبی با هم نداریم من و افسردگی، نه اون از من خوشش میاد نه من بهش پا میدم 🥴🤭

      داشتم فکر می‌کردم شاید بد نباشه در مورد افسردگی بنویسم 😍

      پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *