, ,

من از آن‌ها وحشت دارم

بچهْ چکمه‌های قرمزش را پوشیده است و کلاه بافتنی قرمزش هم تا روی چشمش آمده است، طوریکه چشم‌هایش پیدا نیستند،‌ در همان حال در چاله‌های پر از آب و گِل شلپ و شلوپ می‌کند.

من از بچه‌ها وحشت دارم؛ نمی‌دانم چرا حس می‌کنم در عین حال که وجهی معصومانه و صاف و روشن دارند وجهی شبیه به یک خون‌آشام هم در درون آن‌‌ها هست که کافیست غفلت کنی تا گردنت را گاز بگیرند و خونت را بمکند. راستش حتی این وجه را بسیار پررنگ‌تر می‌بینم و حس می‌کنم آن یکی وجه در واقع نقابی است تا ما متوجه‌ی این یکی نشویم.

هیچوقت نمی‌دانی عکس‌العملشان چیست و حرکت بعدی‌شان چه خواهد بود. از هیچ چیزشان مطمئن نیستی و این عدم اطمینان حسی شبیه به برزخی دلهره‌آور را به آدم می‌دهد. همیشه تلاش می‌کنم فاصله‌ام را با بچه‌ها حفظ کنم و همیشه هم در تله‌ی آن‌ها گیر می‌افتم. باور کنید که حتی نگاهم را از آن‌ها می‌دزدم، می‌ترسم که با بچه‌ها چشم در چشم شوم و تبدیل به طعمه‌ی بالقوه‌ای برای این خون‌آشام‌های کوچک گردم.

راستش با وجود تمام تلاشی که برای گریختن از آن‌ها می‌کنم اغلب به دامشان می‌افتم؛ یک بار وسط یک مهمانیِ واقعن پر سر و صدا بچه‌ای از بغل مادرش به بغل من آمد و درحالیکه من آن وسط می‌رقصیدم روی شانه‌ی من به خواب عمیقی فرو رفت. تمام این اتفاق در کمتر از یک دقیقه افتاد طوریکه من فرصتی برای هیچ انتخابی نداشتم. با کودکی خوابیده در آغوشم به رقصیدن ادامه دادم. تانگویی عاشقانه بود اما گریز‌ناپذیر. انگار که در اتوبوس کسی سرش را روی شانه‌ی تو گذاشته باشد و تو مجبور شوی از اینجا تا اصفهان تکان نخوری که خواب او را مختل نکنی. یک جور نوع‌دوستی اجباری که در آن گیر افتاده‌ای. احتمالن اسمش را می‌گذاری عمل خیرخواهانه، شاید هم پیش خودت حس کنی که چیزی در تو بوده که برای این کار خیر انتخاب شده‌ای، اما تضمین می‌کنم که صرفن گیر افتاده‌ای، اگر دوست داری خودت را گول بزنی که درد خشک شدن را راحت‌تر بپذیری اشکالی ندارد، اما لطفن به خودت نگیر.

یک بار دیگر دخترکی را دیدم که به حق شیرین و خواستنی بود، یادم نمی‌آید به او چه گفتم اما یادم هست که به دهانش اشاره کرد و به من رساند که شکلات در دهانم است و با دهان پر نمی‌توانم صحبت کنم. من روی زانوهایم نشسته بودم تا هم‌قد او شوم، وقتی شکلاتش را خورد بی‌هوا خودش را پرت کرد در بغلم و مرا سفت چسبید. واقعن انتظار هر حرکتی را داشتم به جز این یکی، دوباره رکب خورده بودم. آنقدر محکم بغلم کرده بود که مادرش با تعجب به این صحنه نگاه می‌کرد و به زور او را از بغلم بیرون آورد.

متاسفانه آنقدر زیرک نیستم که در دام نیفتم، اما آن‌ها هم واقعن کارشان را بلدند و من واقعن از این کاربلدهای به ظاهر فسقلی می‌ترسم.

 

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *