هیچ چیز آنقدرها واقعی نیست
بچه بیهوا مرد را صدا میزند: «آقا، آقا». مرد میگوید بله؟ بچه میگوید «این چنگال رو میکنم تو کونت.»
مرد که میداند بچه از این حرفها میزند بیآنکه معنیاش را بداند و برای اینکه به ماجرا دامن نزند میگوید «باشه» (در واقع به قیمت فرو رفتن چنگال در کونش به ماجرا فیصله میدهد.)
من که شاهد صحنه هستم و میدانم بچه دلش میخواهد خانم متشخصی جلوه کند میگویم «یه خانوم بیشخصیت حرف زشت نمیزنه». سریع خودش را جمع و جور میکند و یک پایش را روی دیگری میاندازد و میگوید «ببخشید… چنگال رو میکنم تو کونت حرف زشتیه».
در درون میخندم. اگر چند سال قبل بود نگران آیندهی بچه میشدم، یا کمکاری پدر و مادرش را زیر سوال میبردم یا میگفتم بچه این حرفها را از کجا یاد میگیرد و چرا کسی حواسش نیست.
این روزها اما اصلن نگران یا ناراحت نمیشوم، میدانم که این یک زندگی تازه است که به طریق خاص خودش پیش میرود، میدانم که صدها بچهی مودب بودهاند که در بزرگسالی واقعن چنگال را در کون خیلیها فروکردهاند و صدها بچهی ظاهرن بیادب هم بودهاند که خیرشان به جهان رسیده است.
و اما ورای همهی اینها، میدانم هیچ چیز آنقدرها واقعی نیست که نگرانکننده باشد.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.