,

وزن سنگین سوال

تا خرخره خودم را زیر سوال فرو برده بودم، حتی گاهی هم سرم را زیر آن می‌بردم و نگه می‌داشتم تا جایی که دیگر نفسی باقی نمی‌مانْد، به قدر یک دم و بازدم بیرون می‌آمدم و دوباره فرو می‌رفتم.

سوالْ عجب چیز سنگینی است، چه وزن کمرشکنی دارد.

با خودت فکر می‌کنی اگر برای سوال‌ها پاسخی پیدا کنی وزنشان کم می‌شود، اما اگر سوالی سنگین است از آن روست که هیچ پاسخی مناسبش نیست، هر پاسخی که بدهی سنگین‌ترش می‌کنی.

مثلن از خودت بپرس «چرا هیچ رابطه‌ی به دردبخوری نداری؟»، «چرا هیچ پولی در نمی‌آوری؟»، «چرا هرچه می‌دوی نمی‌رسی؟»

حالا به آنها پاسخ بده، چه پاسخی می‌خواهی بدهی که وزنشان را کم کنی؟ هر چه بگویی افزونشان می‌کنی و زیر بار سنگینشان له می‌شوی.

من تمام موجودیت و ماهیتم را، تمام کرده‌‌ها و نکرده‌ها و داشته‌ها و نداشته‌هایم را، تک‌تک انتخاب‌ها ‌و عقایدم را زیر سوال بردم تا وقتی که از رمق افتادم.

تا وقتی این سوال را پرسیدم که چه فایده‌ای دارد این همه سوال بی‌ثمر؟ به فرض که برای همه‌شان هم پاسخی داشته باشی، مگر پاسخ‌ها کمکی می‌کنند؟

پس گفتم

خودت را از زیر بار سوال بیرون بیاور…

حالا نفس بکش.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *