مطالب توسط مریم کاشانکی

,

پیشانیِ بلند دستِ کوتاه را جبران نمی‌کند

به شکل و قیافه و قد و قواره و خانواده‌‌ات دل‌خوش نباش، حسابی دست‌هایت را بکش تا بلند شوند، چرا که دستِ کوتاهت را پیشانیِ بلندت جبران نمی‌کند، همین. پ.ن: آیا در حال آب بستن به عناوین باقیمانده هستم؟ نیت‌اش را کرده‌ام اگر خدا قبول کند، فقط عذاب وجدان دارم، می‌ترسم «مشغول‌‌ذمه‌»ی این عنوان‌ها شوم […]

,

اگر اسبی وحشی بودی زندگی‌ات چگونه بود؟

خیلی به این سوال فکر کردم، دیدم الان هم چندان تفاوتی با یک اسب وحشی ندارم، پس احتمالن زندگی‌ام توفیر چندانی با امروز نداشت. اما اگر بخواهم دقیق‌تر به این سوال جواب دهم باید بگویم که اگر اسبی وحشی بودم از آن مشکی‌های با ابهت نبودم یا از آن سفیدهای چشم‌نواز، حتی قهوه‌ای خوشایندی هم […]

تماس تصویری با جهان‌های دیگر

کاش می‌شد با جهان‌های دیگر تماس تصویری گرفت تا تحمل دلتنگی‌ها ساده‌تر شود. البته ما را که دائم فیلتر می‌کردند، یا برق‌ می‌رفت، یا اینترنت خراب بود، یا بهشت آنقدر از ما دور بود که ۱۲ ساعت اختلاف زمانی داشتیم، اما به هر حال همان هم غنیمت بود. (جهنم که قاعدتن تحریم بود، اگر هم […]

,

آرزوهای زمین‌گیر

آرزوهایی که سالهاست روی زمین مانده‌اند و از جایشان بلند نمی‌شوند، آرزوهایی که توان حرکت کردن را از دست داده‌اند. نه اینکه از ابتدا نمی‌توانستند حرکت کنند، می‌توانستند، خوب و راحت هم حرکت می‌کردند، اما از یک جایی به بعد دیگر نتوانستند، انگار که ترس به جانشان افتاد و از آن زمان به بعد زمین‌گیر […]

,

بهتر است گمان کنی و بشود تا یقین کنی و نشود

اصلن یقین می‌کنی که چه بشود؟ مگر تا به حال از یقین کردن چه خیری نصیبت شده است؟ هر بار که می‌گویی مطمئنم که فلان، یا شک ندارم که بهمان، سدی ساخته‌ای جلوی چیزهایی بهتر از آن. اگر به درستیِ باورهایت یقین داری از همیشه بیشتر بترس، چون کافی است که زندگی کمی سرِ دوربینش […]

,

شوخی‌های مرگ، مرگ‌بارند

بعضی آدم‌ها در بعضی موقعیت‌ها قرار نیست بمیرند، یعنی مطمئنی که نمی‌میرند؛ مثلن فیلمی که «رایان گسلینگ» و «آنا دی آرمس» در آن بازی می‌کنند پُرواضح است که مرگ برای این شخصیت‌ها تعریف نشده است؛ حتی اگر بدون چتر نجات از داخل هواپیما بیرون بپرند یا مورد اصابت دو گلوله و دوازده ضربه‌ی چاقو قرار […]

,

آرنج در برابر آرنج

خیلی چیزها در برابر هم قرار می‌گیرند؛ چشم در برابر چشم، مشت در برابر مشت، لب در برابر لب. اما کم پیش می‌آید که آرنج در برابر آرنج قرار بگیرد، وقتی دو آرنج به هم نزدیک می‌شوند سریع از هم فاصله می‌گیرند؛ مثلن وقتی دو آرنج همزمان روی دسته‌ی صندلی قرار می‌گیرند، یا وقتی که […]

, ,

وزن‌ِ روح

وقتی روح بدن را ترک می‌کند ناگهان جسم چنان سنگین می‌شود که چندین نفر نمی‌توانند بدن فردی لاغر را به سادگی حرکت دهند، درحالیکه همان بدنْ زمانی که روح در آن حضور داشت هزاران کار کوچک و بزرگ را در چشم برهم‌زدنی انجام می‌داد. روح چگونه می‌تواند چیزی به این سنگینی را مثل پرِ کاهی […]

,

جمله‌ای که سرش به تنش می‌ارزد

بعضی جمله‌ها قبل و بعد دارند؛ زندگی را تقسیم می‌کنند به قبل و بعد از حضورشان، نمی‌شود راحت از کنارشان گذشت، نه اینکه لزومن خوش‌معنی و خوش‌حالت و خوش‌آهنگ باشند، گاهی اوقات تلخ‌اند یا بد‌معنی و بدآهنگ، اما همه‌شان یک ویژگی مشترک دارند؛ اینکه حقیقی‌اند؛ واقعی، زنده، راست و پوست‌کنده. آن‌ها گاهی مثل سنگی درون […]

,

قلب بازیافتی

قلبم از دور ریخته‌های قلب‌‌های دیگران ساخته شده است، چیزهایی که آنها دور انداخته بودند را سرِهم کرده‌ام و قلبی بازیافتی برای خودم دست و پا کرده‌ام؛ قلبی از مواد کهنه که بوی کهنگی می‌دهد. وقتی اندوهگین است نمی‌دانم اندوهش از چیست، وقتی می‌ترسد ترس‌اش را نمی‌شناسم،‌ وقتی هیجان‌زده است دلیلش را نمی‌دانم. شاید بارها […]