مطالب توسط مریم کاشانکی

, ,

سفری که هرگز به پایان نرسید

سفری که مادر با آن راهی شد هنوز در گوشی من باز است، مادر و راننده هنوز همان‌جا هستند؛ در نیمه‌ی راه، در همان ماشین، روی همان پل. دلم نمی‌خواهد به پشتیبانی بگویم این سفر را ببندید چون آنها دیگر هرگز به مقصد نخواهند رسید. هنوز دلم می‌خواهد امیدوار باشم که مادر زنگ می‌زند و […]

,

آیا حقیقت دارد؟

می‌گویند چهل روز که بگذرد دلت آرام می‌گیرد. نمی‌دانم چهل روز چگونه می‌تواند از عهده‌ی چهل سال خاطره برآید. نمی‌دانم حقیقت دارد یا این هم شبیه همان وعده‌ی خوب شدن سوختگی بعد از ده روز است. فعلن از چیزهایی که به «دل» مربوط می‌شوند هیچ چیز نمی‌دانم. تمام چیزهایی که می‌دانم آنهایی هستند که به […]

, , ,

پایانِ مادر

روز اول ساعت از ۲ ظهر گذشته است که مادر تماس می‌گیرد تا مثل همیشه برایش ماشین بگیرم. مدتی است که برای  پاهایش به یک مرکز فیزیوتراپی و ماساژ درمانی می‌رود. طبق معمولِ همیشه آنقدر مشغول کار کردن هستم که بدون هیچ حرف اضافه‌ای فقط با عجله ماشین را می‌گیرم، وقتی مادر سوار می‌شود هزینه‌اش […]

به موقع

به هوش مصنوعی گفتم «تو مفید نیستی.» می‌خواستم بدانم عکس‌العملش چیست. حرف زدنش را متوقف کرد، دیگر هیچ چیز نگفت، صفحه‌ای سفید و سکوت‌. انصافن انتظار هر عکس‌العملی را داشتم به جز سکوت. فکر نمی‌کردم سکوت کند، فکر می‌کردم سوال کند یا تلاش کند یا اصرار کند، اما سکوت کرد و در سکوتش غمی پنهان […]

, ,

چگونه می‌شود پیدا نشد؟

اضطراب همچون جوهر در رگ‌هایم پخش می‌شود و تمام وجودم را اضطرابی می‌کند. هر بار که فکر می‌کنم دیگر تمام شدْ خود را در میدان مصافی تازه می‌یابم، بی‌آنکه بدانم چطور سر از آنجا درآورده‌ام. نمی‌دانم چگونه اضطرابم را بنویسم تا به اندازه‌ی آنچه تجربه می‌‌کنم واقعی باشد. بی‌هوا و بی‌خبر سوار ماشین می‌شوم و […]

,

شکر کن که خر نیستی

سعدی جانم حکایت کوتاهِ قشنگی در باب هشتم بوستانش آورده است: ز ره باز پس مانده‌ای می‌گریست که مسکین‌تر از من در این دشت کیست؟ جهاندیده‌ای گفتش ای هوشیار اگر مردی این یک سخن گوش دار برو شکر کن چون به خر برنه‌ای که آخر بنی آدمی، خر نه‌ای در راه مانده‌ای بر فقر خویش […]

, , ,

موش مردگی

موش آمده بود داخل خانه، شاید هم چند روزی بود که آنجا بود و اهل خانه تازه متوجه‌ی حضورش شده بودند. مرا صدا زدند تا موش را شکار کنم. اینکه چرا مرا برای این مصاف انتخاب کرده بودند احتمالن برمی‌گشت به سابقه‌ای که از من در مواجهه با حشرات در ذهن داشتند. دلم می‌خواست بگویم […]

,

همه چیز دل است – بخش دوم

تازه پاییز شده بود، مثل همین حالا. در پاییز آب از سرِ درماندگی‌ها می‌گذرد؛ به ویژه برای پیرمردی که زمستان عمرش از راه رسیده است. دیگر حتی وعده‌ی بهار پیش رو هم نمی‌تواند تحمل درماندگی‌ها را آسان‌تر کند. برای دیگران شاید پاییز به قدر امیدهایشان پاییز باشد، اما برای او پاییز به قدر درماندگی‌اش پاییز […]

,

به چشم‌های خودت نگاه کن

آنقدر با خودت صادق باش که به خودت بگویی «تو به اندازه‌ی کافی خوب بوده‌ای». باور کن این صادقانه‌ترین حرفی است که می‌توانی به خودت بزنی. باور کن که تو اصلن نمی‌توانسته‌ای به اندازه‌ی کافی خوب نباشی، چون تو در ذات هم کافی بوده‌ای هم خوب، چه اتفاق دیگری می‌توانست بیفتد؟ شاید تمام عمر به […]