مطالب توسط مریم کاشانکی

, ,

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۱

امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متین‌ترین پدیده‌ی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمی‌ماند. همین که برف شروع به باریدن می‌کند سکوت حکمفرما می‌شود و آدم‌ها تنها به نظاره‌ی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی می‌ایستند. صدها بار باریدن برف را دیده‌ایم […]

, ,

روزانه‌نگاری – جمعه ۱۱ آذر ۱۴۰۱

با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پله‌ای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت و با تکان‌های شدید رسیدیم به گرمکن صندلی و سیستم صوتی عالی و حرکت نرم و روان.  موادی که در ساخت داخل کپچر استفاده شده […]

, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۹ آذر ۱۴۰۱

صبح سری به خانه‌ی پدر زدیم و استخوان‌ها را برداشتیم. امروز با وانت به کارگاه رفتیم. در ماشین آینه را پایین داده بودم و داشتم رژ لب می‌زدم که از خودم خنده‌ام گرفت. گفتم هیچ چیزم به هیچ چیز نمی‌خورد. این مدل موها و این رژ لب زدن اصلا با این وانت جور درنمی‌آید.  در […]

, ,

روزانه‌نگاری – سه‌‌شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱

ساعت چهار و چهل هفت دقیقه‌ی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهی‌ام رسیدم. امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. می‌گفت: دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست من هم به او گفتم که عاشق این […]

, ,

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱

به خاطر حضور مهمان‌ها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون می‌رویم و یکی را روبروی خانه‌ی پدر می‌گذاریم و شب آن را برمی‌داریم تا آنها مجبور به جابه‌جا کردن ماشین‌ها نشوند. روبروی کارگاه یک سگ مادر زندگی می‌کند که چندین توله دارد. در داخل زمین […]

, ,

روزانه‌نگاری – شنبه ۵ آذر ۱۴۰۱

امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمی‌خورد که این کار به درستی انجام […]

, ,

روزانه‌نگاری – جمعه ۴ آذر ۱۴۰۱

رخشا تصمیم داشت بعد از صبحانه برود. موقع رفتن یکی دو تا از وسایلش را برداشتم که با هم پایین برویم. رخشا اصرار می‌کرد که وسیله‌هایش سنگین هستند و من آنها را برندارم. گفتم وقتی کسی در مورد سنگینی وسیله‌ها صحبت می‌کند خنده‌ام می‌گیرد. فقط خدا می‌داند که در طول اسباب‌کشی چه وسایل سنگینی را […]

, ,

روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۳ آذر ۱۴۰۱

بالاخره دیروز من و رخشا موفق شدیم قرارمان را برای امروز نهایی کنیم. این هفته احسان به تنهایی قزوین رفت چون خانواده رفته بودند شمال. من هم از این فرصت استفاده کردم و با رخشا قرار گذاشتم.  احسان صبح خیلی زود خانه را ترک کرد. من هم مهیای آمدن رخشا شدم. از آخرین باری که […]

, ,

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۱ آذر ۱۴۰۱

آخرین ماه پاییز هم نرم و بی‌صدا از راه رسید. حالا که پاییز آماده‌ی رفتن می‌شود تازه شهر رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته است؛ زرد و نارنجی‌ها تازه دارند دلبری می‌کنند. باغ‌های شهریار یک دست زرد و نارنجی شده‌اند.  احساس می‌کنم خیلی چیزها ناگهان اتفاق می‌افتند؛ مثلا ناگهان پاییز می‌شود، یک شب می‌خوابی […]

, ,

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱

شنبه صبح اول وقت آقای وکیل تماس گرفت و خواست که مدرکی را برایش ببرم. شنبه روز بسیار شلوغ و پرکاری بود. طبق عادت، لیست کارها را روی تخته نوشته بودم. لذت می‌برم وقتی که به خانه برمی‌گردم و کارهای انجام شده را از روی تخته پاک می‌کنم.  از همان صبح برای یک روز طولانی […]