مطالب توسط مریم کاشانکی

,

چه چیزی دوام رابطه‌ی عاطفی را تضمین می‌کند؟

همین ابتدا بگویم که اگر از نتایج خود در حوزه‌ی رابطه رضایت کامل دارید و احساس می‌کنید که همه چیز سر جای درستش است، وقتتان را صرف خواندن این مقاله نکنید. اما اگر مدتی است که رابطه‌ی شما مثل قبل نیست، و یا چندین بار شکست عاطفی را تجربه کرده‌اید و یا رابطه‌ی خوبی دارید […]

,

زمستان و شروعی تازه

زمستان شاید ایده‌آل‌ترین زمان برای یک شروع تازه نباشد، آن هم هنگامی که دلت سرمازده‌ی حجمِ غریبی از احساساتِ بی‌فروغ است. شاید بهتر باشد رنجِ این درنگِ بی‌موقع را به جان نخری تا شب‌های زمستانت اینطور کشدار نشوند. شاید بهتر باشد شروع کردن‌ها را بگذاری برای اول بهار و حالا این سکوت و انجماد را […]

در حوالیِ مرگ

هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بی‌حسی عجیب و غریبی بود که درکش نمی‌کرد و نمی‌توانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف شده بود. دلش می‌خواست حرکت کند اما نمی‌توانست. خیره مانده بود. انگار که مرده باشد اما نمرده بود. خودش می‌دانست که نمرده است هر چند […]

عکاسی از محصولات در ۱۱ دقیقه | عکاسی تبلیغاتی و صنعتی

وقتی صحبت از معرفی یک محصول از طریق عکس به میان می‌آید در واقع دو نوع عکاسی مدنظر است: ۱. عکاسی تبلیغاتی ۲. عکاسی صنعتی اجازه دهید تفاوت میان این دو را به این شکل توضیح دهم؛ تصور کنید سوژه‌ی مورد نظر یک خودکارِ آبی است. اگر قرار باشد از این خودکار یک عکس صنعتی […]

ملاقات با کسی که نقش عجیبی را بازی می‌کرد

در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. هم‌کلاسی و هم‌محلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل از او بی‌خبر بودم تا اینکه در یک امتحان جامع (چیزی شبیه به المپیاد. جلوتر خواهید دید که جای نخبه‌ای همچون من فقط در المپیادهای […]

باورهای بنیادین من قبل و بعد از تغییر

وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمی‌ترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محله‌ای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌ای نمی‌ترسی؛ هر چقدر هم که کوچه‌هایش شب‌ها تاریک و خلوت باشند یا ساکنینش خطرناک. به همین ترتیب تو از فکرها، باورها و عادت‌هایت نمی‌ترسی […]

«ترس» حسی قابل احترام است

نوجوان که بودم یک روز در گوشه‌ی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را می‌دیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک به خوبی دیده می‌شد. وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر می‌کردم مریم مقدس شده‌ام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری […]

چگونه سفر کردن با مترو دنیای مرا تغییر داد؟

سه سالی می‌شد که فکر انجام دادنش در سرم می‌چرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازه‌ی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به توده‌ای بدخیم شود و از یک گوشه‌ای بیرون بزند. هر بار که این فکر از راه می‌رسید ملغمه‌ای از غم و ترس بر جانم می‌نشاند؛ این حس که نمی‌توانم، […]

,

جایی که کلمه نبود

پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشک‌های زن که واقعی بودند. زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظه‌ای که بازویش را گرفت و گفت «به من نگاه کن» و همزمان اشک‌هایش جاری شدند. پسر در بحرانی‌ترین لحظه‌ی زندگی‌اش عاشق شد؛ در آن لحظه‌ای که گیر افتاده […]

,

خانم دایی جان

 یک سال و نیم است که برای دومین بار زن‌دایی شده‌ام (به قول قزوینی‌ها «خانم دایی جان») به نظرم زن‌دایی بودن بلااستفاده‌ترین نقش در این جهان است. هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم زن‌دایی چه جایگاهی در زندگی یک نفر دارد! جایگاه خاله و عمه مشخص است، حتی از قدیم تعداد زیادی از زن‌عمو‌ها تبدیل می‌شده‌اند […]