روزانهنگاری – شنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۱
امروز دیگر واقعا در خانه کلافه شده بودم. بعد از صبحانه آماده شدم، کتونیهای راحتم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. احسان هم خواسته بود که کاری را برایش انجام دهم. ساناز مثل همیشه در بهترین زمان ممکن زنگ زد و همانطور که پیاده راه میرفتم یک ساعتی را با او حرف زدم. همانطور […]