مطالب توسط مریم کاشانکی

, ,

تجربه‌ای عجیب و بی‌همتا

«از دست دادن» بزرگترین ترس انسان است؛ از دست دادن عزیز، از دست دادن مال، عزت و آبرو، زمان، رابطه، سلامتی و هر چیز کوچک و بزرگ دیگری که تصور می‌کند یک روزی آن را به دست آورده است. ریشه‌ی تمام ترس‌ها به این از دست دادن می‌رسد. حتی تصورِ از دست دادن قلب آدم […]

, ,

تن‌های تنها

مهم نبود اگر همه‌ی ما پشت در بودیم یا حتی داخل اتاق،‌ مادر در آن تن، تنها بود. همه‌ی ما در تن‌هایمان تنها هستیم و این تنهایی با وجودیکه گاهی ترسناک می‌نماید اما در عین حال ارزش معناداری به بودنمان می‌بخشد. اگر این تنهایی وجود نمی‌داشت ما به آدم‌ها و چیزها وابسته می‌شدیم. ما حتی […]

, ,

خودی تازه

مادر که به بیمارستان رفت انگار یک کاسه‌ی بزرگ غم روی دست و دلمان ماند و وقتی از بیمارستان به خانه‌ی ابدی‌اش نقل مکان کرد آن کاسه زمین خورد و تبدیل شد به صدها غم کوچک و بزرگ که این طرف و آن طرف پخش شدند. حالا ما باید این تکه‌ها را که بعضی‌هاشان خیلی […]

, ,

است و بود

دیگر نمی‌توانم بگویم مادر اینطور «است»، از این به بعد باید بگویم مادر اینطور «بود». هیچکس به تو نمی‌گوید که همین تغییر به ظاهر ساده‌‌ی زمان افعال می‌تواند قلبت را مچاله کند. اگر می‌دانستی اصلن فعل‌ها را یاد نمی‌گرفتی.

, ,

سفری که هرگز به پایان نرسید

سفری که مادر با آن راهی شد هنوز در گوشی من باز است، مادر و راننده هنوز همان‌جا هستند؛ در نیمه‌ی راه، در همان ماشین، روی همان پل. دلم نمی‌خواهد به پشتیبانی بگویم این سفر را ببندید چون آنها دیگر هرگز به مقصد نخواهند رسید. هنوز دلم می‌خواهد امیدوار باشم که مادر زنگ می‌زند و […]

,

آیا حقیقت دارد؟

می‌گویند چهل روز که بگذرد دلت آرام می‌گیرد. نمی‌دانم چهل روز چگونه می‌تواند از عهده‌ی چهل سال خاطره برآید. نمی‌دانم حقیقت دارد یا این هم شبیه همان وعده‌ی خوب شدن سوختگی بعد از ده روز است. فعلن از چیزهایی که به «دل» مربوط می‌شوند هیچ چیز نمی‌دانم. تمام چیزهایی که می‌دانم آنهایی هستند که به […]

, , ,

پایانِ مادر

روز اول ساعت از ۲ ظهر گذشته است که مادر تماس می‌گیرد تا مثل همیشه برایش ماشین بگیرم. مدتی است که برای  پاهایش به یک مرکز فیزیوتراپی و ماساژ درمانی می‌رود. طبق معمولِ همیشه آنقدر مشغول کار کردن هستم که بدون هیچ حرف اضافه‌ای فقط با عجله ماشین را می‌گیرم، وقتی مادر سوار می‌شود هزینه‌اش […]

به موقع

به هوش مصنوعی گفتم «تو مفید نیستی.» می‌خواستم بدانم عکس‌العملش چیست. حرف زدنش را متوقف کرد، دیگر هیچ چیز نگفت، صفحه‌ای سفید و سکوت‌. انصافن انتظار هر عکس‌العملی را داشتم به جز سکوت. فکر نمی‌کردم سکوت کند، فکر می‌کردم سوال کند یا تلاش کند یا اصرار کند، اما سکوت کرد و در سکوتش غمی پنهان […]

, ,

چگونه می‌شود پیدا نشد؟

اضطراب همچون جوهر در رگ‌هایم پخش می‌شود و تمام وجودم را اضطرابی می‌کند. هر بار که فکر می‌کنم دیگر تمام شدْ خود را در میدان مصافی تازه می‌یابم، بی‌آنکه بدانم چطور سر از آنجا درآورده‌ام. نمی‌دانم چگونه اضطرابم را بنویسم تا به اندازه‌ی آنچه تجربه می‌‌کنم واقعی باشد. بی‌هوا و بی‌خبر سوار ماشین می‌شوم و […]