مطالب توسط مریم کاشانکی

, ,

روزانه‌نگاری – جمعه دهم تیر ۱۴۰۱

امروز صبح با دل‌پیچه شروع شد. هنوز از دیشب اوضاع خرابه، باز هم می‌گم که هیچوقت در زندگیم چنین تجربه‌ای نداشتم. وقتی فکر می‌کنم می‌بینم نهایتا به اندازه‌ی یه کاسه‌ی کوچیک آلبالو خورده باشم. قبل از تغییر سبک زندگیم به مراتب بیشتر از اینها میوه می‌خوردم. ظاهراً بدنم در وضعیتی نیست که تحمل حجم زیاد […]

, ,

روزانه‌نگاری – پنجشنبه نهم تیر ۱۴۰۱

صبح را با حالت تهوع شروع کردم. قبلا هم این اتفاق برایم افتاده است؛ صبحِ روزِ بعد از روزه‌داری بیست و چهار ساعته انگار که تعادل الکترولیت بدنم به هم میخورد و این مرا دچار سرگیجه و حالت تهوع می‌کند. بعد از یک فستینگ ۱۲ ساعته صبحانه می‌خورم و صبحانه خوردن حالم را بهتر می‌کند. […]

, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه هشتم تیر ۱۴۰۱

کارگاه – شکستن روزه بعد از دقیقا بیست و چهار ساعت. تعادل عمومی بدنم بسیار خوب است. قبلا تجربه‌ی بیست و دو ساعت روزه‌داری را داشتم. این بار راحتتر بود. تنها مشکلی که برایم پیش‌ می‌آید این است که در حین روزه‌داری گاهی اعصابم تحریک می‌شود اما در مجموع خوبم. یکی دو ساعت آخر توان […]

, ,

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه هفتم تیر ۱۴۰۱

نوشتم، قهوه خوردم، دوش گرفتم، آماده شدم و بعد از شانزده ساعت و نیم روزه‌داری صبحانه خوردم. امروز می‌خواهم مامان را پیش دو تا دکتر ببرم که هر دو تهران هستند. در ذهنم تصمیم به ۲۴ ساعت روزه داری دارم. گرمای طاقت‌فرساییست، دماسنج ماشین دمای بیرون را ۴۶ درجه نشان می‌دهد. کولر ماشین توان خنک […]

, ,

روزانه‌نگاری – دوشنبه ششم تیر ۱۴۰۱

خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید که جواب MRI مامان را پیش دکتر مغز و اعصاب برده و به احتمال زیاد نیاز به عمل جراحی وجود دارد. نمی‌فهمم چطور ورزش میکنم، چطور به گل‌ها آب میدهم، چطور ظرف‌ها را می‌شویم، چطور وسایلم را جمع می‌کنم، پای کامپیوتر چه کار می‌کنم… فقط تلاش می‌کنم به افکار منفی […]

, ,

روزانه‌نگاری – یکشنبه پنجم تیر ۱۴۰۱

یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آماده‌ام برای ۱۶ ساعت روزه‌داری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد می‌کنم.  علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنه‌ام قر میده در حالیکه بالاتنه‌ام سعی می‌کنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو […]

,

زیادی خودم را و همه چیز را جدی می‌گیرم

صدایم زد: مریم جان منتظرت هستند. مسواک از دستم به زمین افتاد، خم شدم که برش دارم شال بلندم زیر کفشم رفت، شلوارم به صندلی گیر کرد و نخ کش شد، از دور دیدم که برایم دست تکان می‌دهند که عجله کنم، تا یک تراژدی کامل به اندازه‌ی یک کله معلق شدن در مقابل جمعیت […]