روزانهنگاری – دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
بعد از ۱۸ ساعت صبحانه خوردم و با پنبه خانم رفتیم استخر. مادر با سه خانم دیگر مثل خودش همراه شده بود و با هم راه میرفتند و حرف میزدند. هر بار که به آنها میرسیدم میشنیدم که از هر دری سخنی میگویند. من هیچوقت از آن آدمهایی نبودم که سر صحبت را با کسی […]