مطالب توسط مریم کاشانکی

غوغای عشقبازان

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی واسه این همه قشنگ عاشقی کردن ایشون غش نکنیم چی کار کنیم واقعا؟؟؟!!! خدا رو شکر می‌کنم که من نبودم اون دوران، وگرنه رسواترین دختر شهر می‌بودم که می‌رفتم بست می‌نشستم […]

جادوی همیشگی

داشت اتفاق می‌افتاد… درست در مقابل چشمانم؛ طلوع جادویی‌اش را می‌گویم خواندن را متوقف کردم و چشم دوختم به آسمان که تا لحظه‌ای پیش سیاه بود و حالا زرد و قرمز و نارنجی پاشیده شده بود بر پهنه‌ی بی‌کرانش چرا این جادو هرگز اثرش را از دست نمی‌دهد؟

زمان حال

زمان از نگاه گیاه اصلا چیز عجیب و غریبی نیست چون اصلا وجود خارجی نداره. برای گیاه زمان یعنی همین لحظه، همین حالا؛ یک دقیقه ی قبل همین حالا بوده، یک دقیقه‌ی بعد هم هنوز همین حالاست. این فقط ما هستیم که قبل و بعد رو برای خودمون معنادار کردیم. یه ابزاری ساختیم که به […]

عاشق در شعر سعدی

گفتم اگر لبت گَزَم مِی خورم و شَکَر مَزَم / گفت خوری اگر پَزَم قصه دراز می‌کنی من عاشق این غزلم، از همون بیت اول تا آخرین بیتش. اما در این بیت مذکور، دیگه تیر خلاص رو به قلب من زده. سعدی در این بیت معشوق جذابی رو تصویر می‌کنه. عاشق به معشوق میگه اگر […]

دوست داشتن بدون تملک

خانم «شیمبورسکا» می‌گوید: “شهامت می‌خواهد دوست داشتن کسی که هیچ وقت هیچ زمان سهم تو نخواهد شد” و من فکر می کنم که این عمیق‌ترین شکل دوست داشتن است؛ وقتی که حسِ دوست داشتنت به ورای احساس نیازت به تعلق می‌رود. وقتی که می‌توانی دوست داشته‌ات را «مالک نباشی» و او را تنها به صِرفِ […]

,

بوسیدن و خواستن

می‌بوسی در حالیکه نمی‌خواهی نمی‌بوسی در حالیکه می‌خواهی ظاهرا یک جابه‌جایی کوچک اتفاق افتاده است، انگار که یکی به دیگری گفته باشد «می‌شود من کنار پنجره بنشینم؟» و دیگری بزرگوارانه پذیرفته باشد. اما در همین جابه‌جایی ساده همه چیز کاملا تغییر می‌کند؛ به یکی می‌گویند روسپی و به دیگری نجیب؛ همینقدر ساده‌لوحانه. اما چیزی که […]

,

برگشتن به زندگی

در حالیکه در مقابل پنجره‌ای که رو به منظره‌ای چشم‌ نواز باز می‌شد ظرف می‌شستم، شاهد اسیر شدن و کشته شدن زنبوری به دست عنکبوتی بودم و با اینکه کمی تلاش کردم تا او را نجات دهم اما در عین حال نمی‌خواستم اکوسیستم را بر هم بزنم، بنابراین تن دادم به تماشای این تراژدی و […]

آیا واقعا زیسته‌ام؟

جیره‌ی روزانه‌ی من از توجه کردن به خودم چند ساعت اول روز است؛ ساعات مابین ۵ تا ۸ صبح که من آن را مطلقا با کسی تقسیم نمی‌کنم. وقتی شاهد این هستم که ساختمان‌های زشت و بدقواره، زیر تابش اولین اشعه‌های طلایی خورشید، آنقدر دوست داشتنی می‌شوند که می‌توانند قابل سکونت تلقی شوند، متقاعد می‌شوم […]

غش می کنم واسه عاشقی کردنش… سعدی رو میگم

    اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید   چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو… تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده اگر من اون دوران بودم به […]

جنگ داخلی

تمام جنگ‌های عالم جنگ‌های داخلی‌اند… هیچ جنگی خارجی نیست. آدم‌ها با خودشان می‌جنگند؛ با آن بخش از خودشان که نمی‌توانند بپذیرند بخشی از آنهاست و جنگ‌ها تنها زمانی پایان می‌یابند که آدم‌ها تا سنگرهای «پذیرش» عقب‌ نشینی کنند.