مطالب توسط مریم کاشانکی

,

زیستن در درک کامل همین لحظه خلاصه می‌شود

آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده، نگاهم پر بود از سبزيها، پوستم باد و باران را میزبان بود، قدم‌هایم سبک بودند و بی‌خيال آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم می‌نشاند. آن روز لحظه‌ی حال را می‌فهمیدم. زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که می‌دانند […]

انتقال باورهای درست به فرزندان

نود و نه درصد مادران، از جمله مادر خودم، فکر می‌کنن که اگر به بچه‌هاشون درباره‌ی مخاطرات احتمالی موجود در زندگی هشدار بدن می‌تونن از بچه ها در برابر اون مخاطرات محافظت کنن. از بچگی شروع می‌کنن به گفتن اینکه سوار ماشین میشی مراقب باش، خیلی حواست باشه دخترها رو می‌دزدن می برن بلا سرشون […]

,

کافیست به قدرت بی‌نهایتش اطمینان کنیم

حیرت می‌کنم از اینکه چگونه زخم عمیقی که بر روی دستم ایجاد شده است خود به خود بهبود می‌یابد بی آنکه من از روند بهبودی‌اش کمترین درکی داشته باشم؛ سلول‌های جدید متولد می‌شوند، بافت‌ها دوباره به یکديگر متصل می‌شوند و پس از مدتی هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند، اصلا انگار نه انگار که زمانی […]

تا وقتی درس‌هات رو یاد نگیری

مولانای عزیز می فرماید: پس قیامت شو قیامت را ببین دیدنِ هر چیز را شرطست این تا نگردی او ندانی‌اش تمام خواه آن انوار باشد یا ظلام یعنی اگر می‌خواهی حقیقت چیزی رو تمام و کمال درک کنی باید باهاش یکی بشی. به نظر من خیلی مودبانه و خیلی ظریف گفتن که «اگر تجربه‌ی چیزی […]

عشق استادِ بدل کردن معمولی‌ترین‌ها به ناياب‌ترين‌ها

در یکی از معمولی‌ترین روزهای زندگی‌ات که معمولی‌ترین صبحانه‌ات را خورده‌ای، معمولی‌ترین لباست را به تن کرده‌ای، معمولی‌ترین مکالمات را رد و بدل کرده‌ای، معمولی‌ترین روز کاری‌ات را گذارنده‌ای…… عاشق می‌شوی…. آنچنان عاشق می‌شوی که دیگر هیچ چیزی در نگاهت معمولی نخواهد بود و عشق استادِ بدل کردن معمولی‌‌ترین‌ها به ناياب‌ترين‌هاست.

مسئول خودت باش

در تمام عمرم خودم رو مسئول دونستم؛ مسئول اينكه انسانهای گرسنه درجهان وجود دارند، اینکه حيواناتِ بیگناه كشته ميشن، اینکه بچه ها مجبورن کار کنن، اینکه طبیعت داره از بین میره… مسئول رفع مشکلات دوستانم، مسئول خوشبختی و‌ حال خوب عزیزانم… باورم شده بود كه می‌تونم، كه از من برمياد، كه اصلا «باید» یه کاری […]

زندگی بدون رویای تو

رویایِ بودنت آنقدر بزرگ بود که در سرم نمی‌گنجید. دكترها سرم را شكافتند و گفتند: «توده بدخیم بوده است. شانس آوردی که به موقع خارجش کردیم.» می‌بینی؟! به زندگی بدونِ رویای تو‌ می‌گویند شانس… یا آنها معنی زندگی را نمی‌دانند یا من معنی شانس را.

مزایده‌ی عشاق

اگر چه هر چه جهانَتْ به دِلْ خریدارند / مَنَت به جانْ بخرم تا کسی نیفزاید چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو… تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و […]

,

من سهم هر کسی که زندگی را نمی‌خواهد خریدارم

يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنه‌ی زرد و نارنجی زُل می‌زنم كه خورشيد معذب می‌شود. من سهم هر کسی که زندگی را نمی‌خواهد خریدارم؛ همه‌ی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمی‌آورد و بهار انگيزه‌ی حركتشان نيست. من سهم […]

,

شکارچی ماهر

تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است. تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد. عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند […]