پهلوون پنبه
تقریبا بیست و هشت ساله که ما با یکی از خاله هام همسایه هستیم، اونا سر ِکوچه هستن و ما وسطای کوچه. شوهر خاله ام همیشه یه آدم دُرُشت و چاق بود. من هم وقتی بچه بودم یه بچه ی خپل و چاق بودم. شوهر خاله ام به من یه لقب داده بود؛ “پهلوون پنبه”. […]